می روم از شهر تو با اشک و زاری می روم

پیرهن را می درم رنجور و عاری می روم

زخم تو نقاشی روح و روانم می شود

تا ببینم نقش تو با بردباری می روم

در پس آیینه پنهان داشتی بدخوی را

زین پس ار سویی روم با پتک یاری می روم

تیر نیرنگت نشیند بر جناغ سینه ام

اندرون پاییزم اما چون بهاری می روم

دیده ام خود شوق رفتن در میان دیده ات

تو بمان من می روم، با بی قراری می روم

تا نگاری خوانمت زندانی دستم چه سود؟

گر بدانم خود نخواهی دل سپاری می روم

آفرین برچشم تو کین گونه جانم برگرفت

گر منم آرام جان چون رهگذاری می روم

 

(سپیده. عادلی پور). (آرام)