به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

اندکی من۲

ساعت چیزی نزدیک به دو بامداد است.

نمی دانم چرا خواب به چشمان من نمی آید.

انگار که یک چیزی سر جایش نیست.

مثل این است که آسمان بنفش باشد

و در زمستان به جای برف پیتزا ببارد.

یک جای کارم می لنگد یک جایی که نمیدانم کجاست...

۰۸ مهر ۰۲ ۴ نظر
سفید
چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ سفید
باغم خود دست بدهیم

باغم خود دست بدهیم

پیش گفتار :   

بار ها نوشته ام و پاک کرده ام، راستش را بخواهید نمی دانم باید از کجا شروع کنم و چه بگویم.

اساسا خیلی درباره ی خودم صحبت نمیکنم وعلاقه ای هم به انجامش ندارم.

اکنون اما تصمیم گرفته ام برای مدتی خارج از قالب شعر و متن های به ظاهر ادبی احوالم را در این صفحه منتشر کنم.

با توجه به احترام زیادی که برای اندک خوانندگان این صفحه قاعلم لازم دانستم درباره ی تمام مطالبی که این به بعد با برچسب"من" در این صفحه منتشر می شود  اطلاع رسانی کرده باشم  تا ثانیه های ارزشمند زندگیتان  صرف چیز های بهتری نسبت به خواندن غر غر های بنده کرده باشید.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

ناخوشم، بسیار بسیار

البته چند ماهی می شود که این احوال مثل نفس کشیدن به چشمم طبیعی و عادی جلوه می کند.

به هر کاری دست میزنم تا اندکی  شوق در رگ هایم به جر یان در اید

از نقاشی کردن و ساز زدن گرفته تا دوچرخه سواری و گشت و گذار

اما هیچ کدام از خوشی های زندگی ام بیشتر از چند دقیقه دوام نمی اورند.

بار اندوهم انچنان سنگین است که شانه های نحیفم دارند زیر فشارش له می شوند.

 

این چند خط را دیروز نوشتم

در حال حاضر به طرز فجیعی سرما خورده ام و همانطور که پشت میزنشته ام با یک لیوان چای زعفران در دست که برای خوش عطر تر شدنش کمی گلاب هم به ان اضافه کرده ام برایتان می نویسم که با وجود تمام ان رنج هایی که دیروز راجب شان صحبت کردم از وجود داشتنم خوشحالم.

در خلال این چند ماه گذشته که با انواع مشکلات روحی دست و پنجه نرم می کردم به وضوح دریافته ام که اکثر جنبه های زندگی در عدم وجود درد بالکل معنایشان را از دست می دهند.

در ابتدا برایم نا خوش ایند بود که حتی در لحظاتی که شادی را در لایه های زیرین پوستم هم حس میکنم باز بخشی از وجودم سوگوار است.

اما با گذشت زمان دریافتم که درستش هم همین است .اندوه بخش جدایی ناپذیر از وجود انسان است 

و میدانید یک جور هایی باید با ان دست داد ،آشتی کردو حتی دوست شد...

 

پا نوشت: بی نهایت خوشحال میشم از خواندن تجربه ی شما از درد، 

چگونگی گذر از ان و اینکه ایا شما هم با غم خود دست داده اید؟

 

 

 

من حاصل عمر خود ندارم جز غم

درعشق زنیک و بد ندارم جز غم

یک همدم با وفا ندیدم جز درد

یک مونس نامزد ندارم جز غم

 "استاد حافظ"

 

۲۹ شهریور ۰۲ ۷ نظر
سفید
شنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ۰۳:۴۳ ب.ظ سفید
کوتاه نوشت 5

کوتاه نوشت 5

من روشنی را برای چشم هایت آرزو کردم.

حال آنکه خود در منتهای تاریکی،

بی چراغ زیسته بودم...

 

 

۱۸ شهریور ۰۲ ۴ نظر
سفید

در باب این روز ها

 

نمی دانم دگر احوال خود را

که چون سوزانده ام اقبال خود را؟

پلنگی وحشی و درنده بودم

فرو کردم به خود چنگال خود را

نظر در آینه کردم و دیدم

دو چشم تیره ی قتال خود را

به آزادی خود بدرود گفتم

چو چیدم در قفس من بال خود را

نگوید گریه اکنون ترک چشمم

چو میبینم چنین امثال خود را

 

(سپیده_عادلی پور).(آرام)

 

 

+هرگز آزاد نمیشه پرنده ای که در قفس بال های خودش رو چیده...

۱۲ شهریور ۰۲ ۴ نظر
سفید

یادگار

از شما چه پنهان 

قصد کرده ام دوباره پی نوشتن را بگیرم

به تقریب دوسالی می شود که این وبلاگ نیمه خاموش است.

هر بار بعد از سه چهار ماه امده ام یک چراغ روشن کرده و دوباره رفته ام 

این بار اما عزمم را جزم کرده ام که بنویسم حتی اگر بی مفهوم ترین و مزخرف ترین نوشته ها متعلق به وبلاگ اینجانب باشد .

 

نسبت به دو یا حتی یک سال گذشته بیان خیلی خیلی خلوت تر شده است.

تقریبا 98 درصد وبلاگ هایی که دنبال کرده ام و دنبال میکنم یا به کلی خاموش شده اند یا به ندرت مطلبی منتشر می کنند.

و این برای من و برای تمام کسانی که مدتی روزهایشان را با بالا پایین  کردن صفحات وبلاگ ها سپری می کردند بسیار دردناک است.

خواستم بگویم دلم برای تک تکتان تنگ شده است.

برای علیرضایی که وبلاگم را از او دارم.

برای دلارامی که تک تک نوشته هایش را از بس خوانده بودم حفظ شده بودم

برای فائزه که صدای دلنشینش هنوز درگوشم می پیچد

برای عینک که نوشتن را از او یادگرفته ام

برای زری که اصلا نمی دانم کجاست و چکار میکند

برای امیررضا و شعر هایش

برای سوفی که خورشید را در نوشته هایش میدیدم.

پرای هر روز نوشتن های نجمه

برای استلا ی عاشق عدس پلو

برای فاطمه ای که دیگر نمی نویسد.

برای نسترن خوش ذوق

برای سین دال که فکر میکنم بیشترین کامنت هارا برای او گذاشته ام.

برای او که اولین دنبال کننده ی این وبلاگ زهوار در رفته بود

برای امیر و سه سلام پشت هر همش

و برای تک تک کسانی که اگر  تاصبح هم اسم هایشان را بنویسم تمام نمی شوند.

 

در پایان جا دارد یک تشکر ویژه بکنیم از همه ی انهایی که  هنوز جهاد نوشتن را در بیان نیمه جان ادامه می دهند.

 

۰۹ شهریور ۰۲ ۶ نظر
سفید