خانه ای خواهم ساخت
و آسمان چه تیره است!
و شب چه شوم!
دریچه ی تفکرم چه ابلهانه بسته است
بدون تو تمامی پرندگان این قفس
چه بی نفس
به خواب می روند و بس!
مگر کجای این جهان فتاده ای؟!
صدای تو
نوای قلب تیره ام
و دست تو نشانگر محبتی دراز و دور
بدون تو تمام خانه ام تهی ست...
کجای این جهان فتاده ای
که چشم من
در انتظار دیدنت به خواب خوش نمی رود
و قلب من چرا نفس نمی کشد؟!
تویی تمام روشنی
و آسمان بدون تو چه تیره است...
ستارگان به خواب رفته اند و ماه
به کوه تکیه داده است
گرفته است و خسته است
به آسمان من بیا!
تویی تمام روشنی
و آسمان قلب من
بدون تو
چه تیره است...
چهاردهم خرداد ماه،
شب است!
آسمان خاموش و بی ستاره،
من اما از آسمان خاموش تر!
و این سکوت، مُهر باطلیست بر تمام پیمان ها،
من فریاد می زنم
و فریاد می زنم
و فریاد می زنم
در تعجبم که چرا کسی سکوت پر فریادم را نمی شنود؟!
و چرا کسی سرخی چشمانم را نمی بیند؟!
و چرا با طلوع آفتاب روز نمی شود؟!
شب است!
شب است!
من هنوز تاریکی را می بینم،
و آن را لمس می کنم!
چرا روز نمی شود؟
و این نفس
که بیهوده ریه هایم را پر و خالی می کند
چرا باز نمی ایستد؟
چهار دهم خرداد ماه،
شب است!
شب است!
°°°