نمی‌دانم چطور شد که دوباره به سرم زد در خانه ی وبلاگی ام را باز کنم

فقط می دانم جای دیگری را نداشتم که بروم! می دانید جایی را نداشتم بروم یعنی چه؟

مثل همان وقت هایی که دلت می گیرد، مخاطبین موبایلت را زیر و رو می کنی تا شاید از بین صد ها شماره یک نفر را پیدا کنی که بتوانی با او کمی حرف بزنی اما..

یا آن وقت هایی که شاید حتی به یاد هم نمی اوریشان آن روز های کودکی ات

وقتی مادرت از فرط عصبانیت صورتش سرخ می شد و به پشت دستت می کوبید و تو با چشمان درشت اما کوچکت اشک می ریختی

خواهرت دستانش را دورت حلقه می کرد اما آرام  نمی شدی

آغوش خواهرانه داشتی اما باز هم جایی را نداشتی که بروی

میدانی چه می گویم؟

هزاران نوع دوا و درمان دورت می چینند اما هیچ کدام آنی که باید نیست!

و این صبر

که شاید دری باز شود

آشنایی بیابی

مادرت آغوشش را برایت بگشاید

ویا اتفاقی چشمت به درمان تمام این زخم ها بیوفتد

این صبر، کشنده است...

و قسمت غم انگیز داستان آنجاست

که  می‌توانی همانطور که اکسیژن را در درون ریه هایت فرو می بری مرده باشی...

 

 

+پی نوشت: نزدیک به 70ستاره ی روشن دارم

قول می‌دهم زود زود خانه ام را گرد گیری کنم و به پنجره ها روشنی بپاشم 

حوض را پر از ماهی های رنگی کنم

و زیر گل های پژمرده ام آب را باز بگذارم

شب که شد ستاره هایتان را دانه دانه می چینم و مهمان اتاق کوچکم می کنم تا کمی، روشنی قلمتان تاریکی ها را از یادم ببرد.

قول می دهم...