سخت ترین کاری که این روز ها انجام می دهم زنده بودن و زنده ماندن است.
عجیب اشفته ام ،انگار که با صدایی مهیب از خواب پریده باشم سرگردان و حیران
به اطرافم خیره می شوم و هیچ چیز در نا خوداگاهم آشنا نمی آید
لباس هایم را نمی شناسم ،کتاب هایم را نمی شناسم و اگر چشمم به اینه بخورد خودم را نیز...
عجیب ترین احوالی است که تاکنون تجربه کرده ام .
چیزی در درونم مرده است و بوی تعفنش تمام تنم را در برگرفته ،کنارش می ایستم و در میان سکوت و اشک براندازش می کنم.
کسی می داند باید شوق مرده را در کجا دفن کرد؟