به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

۲۱ مطلب با موضوع «نوشته ی دل؛)» ثبت شده است

جمعه, ۱۹ آبان ۱۴۰۲، ۰۸:۲۲ ق.ظ سفید
موژ

موژ

پشت چهره ی خندان من جاده ی اندوهی است نامتناهی،

که به هیچ کجا ختم نمی شود.

مادامی که زنده ام و ریه هایم 

از هوا پر و خالی می شوند؛

به پیمودن این جاده ی شوم محکومم.

مسخره است که تنها لحظه ای می توانیم بی غم زندگی کنیم ،که اصلا زنده نباشیم...

۱۹ آبان ۰۲ ۷ نظر
سفید

به نام خدا

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده ی مهربان

خداوند نیکا و کومار خُرد

خداوند پدرام، که جان سپرد

خدایی که تیر و کمان آفرید

دوصد کودک قهرمان آفرید

خدایی که از گفته ها بهتر است

صمیمی تر از گریه ی مادر است... 

 

۲۷ آبان ۰۱ ۵ نظر
سفید
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۹ ق.ظ سفید
کتاب

کتاب

دلم برایش تنگ شده است!

چند ماهی می شود که پیکرم از شوق برخورد دست هایش جوانه نزده است

و قلب کوچک پنهانم به تپش نیوفتاده. 

در آغوشم که می گرفت، آزاد ترین بودم!

زیباترین و ارزشمند ترین. 

دهانش که تلخ می شد،  من نبات چای اش می شدم؛

و از شیرینی لحظاتش که به خود می پیچید با او آواز شادی سر می دادم. 

 

آخر هفته ها به کافه ی وسط شهر هجوم می آوردیم و هر بار کاپوچینو با کیک شکلاتی سفارش می دادیم. 

ساعت ها در چشمان هم خیره می شدیم و با نگاهمان حرف میزدیم. 

شعر های عاشقانه زمزمه می کردیم و از هیجان انگیز ترین رخ داد های هفتهٔ گذشته می گفتیم. 

نمی دانید. 

نمی دانید چه حسی دارد

وقتی با عشق به صفحات تا خورده و پاره پوره ام نگاه می کند. 

وقتی با وجود هزاران هزار کتاب کوچک و بزرگ به خواندن که می‌رسد دستش را برای برداشتن من بلند می کند! 

وقتی با چشمانش به من می‌فهماند که بیشتر از دیگران دوستم دارد و دوستم دارد و دوستم دارد. 

 

نمی دانم چه شد و آن شب چه در خواب هایش دید که دیگر شعر نخواند و قرار آخر هفته هایمان را فراموش کرد. 

 

با حسرت که نگاهم می کند، قلبم می میرد 

غم عظیمی در جای جای صفحاتم جا خوش می کند. 

بغضم را فرو می برم. 

دلم برایش تنگ شده است... 

 

۱۶ مرداد ۰۰ ۱۷ نظر
سفید

کاکتوس🌵

در حیاط خانهٔ پدربزرگ، نزدیک حوض آبی اش

کنار دسته گل های رز و نیلوفری جا خوش کرده بودم. تن سبز رنگم پوشیده از لباس خارداریست که آن را از خداوند آسمان ها و زمین به ارمغان برده ام.

از آنجایی که می دانم تک تک تان در انتظار شنیدن اعتراض ها وغم و اندوه هایم هستید

و گوش هایتان از حجم دلخوری امثال من پر شده است؛ برایتان می گویم که بر خلاف دیگر کاکتوس های سر زمینم که در حسرت لحظه ای نوازش اند

من شیفته ی خار هایم هستم و در تمام عمرم هرگز به گل های همسایه ام حسد نورزیده ام.

می پرسید چرا؟

پس شنونده ی خوبی باشید تا برایتان تعریف کنم.

پوشیده شدن از خار های کوچک و بزرگ آنقدر ها هم که به نظر می رسد چیز بدی نیست.

مثالش هم در اطرافتان به وضوح قابل دیدن است.

از شما چه پنهان، پدر بزرگ به تعداد اندک مو های سرش نوه های قد و نیم قد دارد

و هر بار که پای یکی از این وروجک ها به حیاط خانه باز می شود؛ به جان گل ها می افتد و دمار از روزگارشان در می آورد.

اما چه کسی می تواند با وجود خار هایم که اینچنین مرا تنگ در آغوش گرفته اند به غنچه های نشکفته ام دست بزند؟

در تابستان وقتی تمام زمین از فرط گرما به خود می پیچد و همهٔ گل ها زرد و پژمرده می شوند؛ خار هایم در مقابل نور خورشید از من محافظت می کنند.

و آنها هستندکه شبنم هارا مهمان وجودم کرده اند.

لمس شدن توسط دیگران و زیبایی محض چه لطفی دارد اگر قرار باشد مدام نظاره گر جدا شدن تکه ای از وجودمان باشیم

شما بگویید

چه کسی گل ها را بخاطر خودشان دوست دارد و نه بخاطر غنچه هایشان؟!

بوته ی گل رز اگر از فردا گل ندهد دیگر چه کسی دَرِ باغچه اش را به روی آن خواهد گشود؟

و چه کسی مدام خاک گلدانش را عوض خواهد کرد؟

پاسخ کاملا واضح است.

من اما خار هایم را دارم که به من تنها بخاطر خودم عشق می ورزند.

 

زیبایی آن است که کسی باشد و مارا با وجود خار هایمان دوست بدارد

وگرنه، گل دوست در خیابان ها کم نیست... 

 

 

(سپیده. عادلی پور). (آرام) 

 

 

 

۲۹ بهمن ۹۹ ۱۷ نظر
سفید

قهرمان

بر زمین افتاد!

شعله ی چراغش به خاموشی می گرایید.

جهان کوچکش را دیو تاریکی تسخیر کرده بود و جز دست هایش دیگر هیچ نداشت!

در این مدت به اندازه ی کافی جنگیده بود!

آنقدر جنگیده بود، آنقدر جنگیده بود که حق داشت خسته باشد!

هر چقدر هم که خون ابر انسانی در رگ هایت جریان داشته باشد گاهی کم می آوری!

و اصلا چه اهمیتی دارد که عاملش چه باشد؟

وقتی گونه هایت را اشک می شوید و دستانت در گرم ترین روز تابستان یخ می زند؟

هر چقدر هم که شکست ناپذیر باشی 

گاهی به یک شاخه ی گل برای لبخند زدن محتاج می شوی!

به دستی که شانه هایت را لمس کندو چشم هایی که تورا بفهمند و حتی صدایی که نجوا کنان در گوشت بخواند:

عیبی ندارد رفیق؛ همه چیز درست می شود. 

اصلا تا کارخانه های آب‌نبات چوبی رو به راه هستند؛چرا غصه بخوری؟ 

​​​​​​... 

از جایش بلند شد!

دستی بر زخم های کهنه اش کشیدو خاک نشسته بر سر زانو هایش را تکاند. 

تنها نجات دهنده همیشه بهترین آنها بود. 

و برای او  

چه کسی بهتر از دست هایش؟...

 

 

۰۴ بهمن ۹۹ ۱۰ نظر
سفید