به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

نُه لَبْخَنْدِ نَوَدُ نُهی(:

1. وقتی با یکی از همکلاسی های جدیدم عکس مشاورمونو توی گوگل پیدا کردیم  و فهمیدیم چرا هیچ وقت رخ مَه گونش رو برامون نمایان نمی کرد😂😂😂😂😂

2.وقتی صبح ساعت 5 بیدار می شدم  درس بخونم و نیم ساعت قبلش با آهنگ سربازی خوبه والا  بالا پایین می پریدم و مامانم فکر می کرد سرم به جایی خورده😂

3.وقتی با دوستم موتور سواری کردیم  و آخرش هم که می خواستیم بریم دنبال یکی از دوستای دیگمون  چون کوچشون خراب بود صاف خوردیم تو سنگا و افتادیم😂

موتوره هم بعد اون دیگه روشن نشد مجبور شدیم تا خود خونه هلش بدیم😂 تازه وقتی رسیدیم خونه استارت خورد 😐💔

4.وقتی بعد از مدت هاااا رفتم کتاب فروشی و چند تا کتاب خریدم و قبل از رفتن فروشنده برام یکی از شعر های حافظ که خیلی از‌‌ش خوشش اومده بود رو خوند((:

5. وقتی بعد از تلاش های شبانه روزیم بالاخره توی فیزیک به درجه ی استادی رسیدم(((:

6.شبایی که کلاس ریاضی داشتیم و بعد از تموم شدنش می پریدیم تو کوچه و من آهنگ پلی می کردم و سعی می کردم به خز ترین صورت ممکن برقصم و فاطمه منو زیر چشمی نگاه می کرد می گفت لا الله الا الله منم بهش می گفتم حرص نخور ماسک زدم کی میفهمه من خر کجام😂😂😂

از اون طرفم نگران بودم نکنه آقای الف یهویی بیاد بیرون و منو در این وضعیت ببینه😂😂🤦‍♀️

7. وقتی به صورت تصادفی سعادت  رو توی پارک دیدم  و شاید جالب باشه براتون اگه بدونید تنها کاری که کردیم این بود که روبه روی هم نشستیم و به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم و تا سعی می کردیم نخندیم با یادآوری اینکه چند لحظه پیش فقط با نگاه کردن به هم داشتیم از خنده غش می کردیم دوباره خندمون می گرفت😂😂😂

8. راستش من همیشه دوست دارم وقتی که دارم پیاده روی می کنم به هرکسی که رسیدم لبخند بزنم و سلام کنم و روز بخیر بگم اما هیچ وقت از ترس ایجاد سوتفاهم انجامش ندادم (:

یا اگر هم دادم خیلی کم...

و یه روز که طبق معمول داشتم می رفتم باشگاه  بدنسازی توی راه یه دختر بچه بهم سلام کرد و لبخند زد  واییییی چقدر حس خوبی داشتم  اصلا دلم می خواست برم بغلش کنم و کلی ازش تشکر کنم و ازش بخوام همیشه این حرکتو بزنه(:

من یادمه کل اون روز با یادآوری این اتفاق لبخند می زدم(:

9.صبح هایی خواهر کوچولوم زودتر از همه بیدار می شد و چهار دست و پا از پله ها ی اتاقم میومد بالا و در رو برای خودش باز می کرد. میومد کنار تختم و صورتمو بوس می کردو می گفت آجی پاچو

آدم دلش براش غش می رفت(:

تازه بعد از 1 سال و 6 ماه بهم میگه سِپِتِه البته فقط وقتی عکسمو میبینه وگرنه بهش میگه من کیم؟ میگه آجی 😁❤️

 

پ. ن:چرا9 تا واقعا خیلی کمه من هنوز برا 20،30تا مورد دیگه جا دارم😂

خب اینم از این

چالش هم از اینجا شروع شده بود:دی

همتونم دعوتین😁

۲۲ اسفند ۹۹ ۳۰ نظر
سفید

المپیاد به شیوه ی من

زمین و آسمان کنون به مدح تو زبان کشند

و چشم و گوش هر نهان به زیورت روان کشند

میان شعله این چنین شکوفه پرورانده ای

و بر سر دو شانه ام فرشته ای نشانده ای

قلم تو تیز می کنی برای هر نوشته ام

و بال می دهی مرا چنان که یک فرشته ام

به وقت غصه آمدی دوای درد من شدی

چو شب رسید و تیره شد تو ماه زرد من شدی

قسم به عاشقانه ی رز میان سینه ام

واشک شوق روشن میان هر دو دیده ام

که جز تو را نخواهم از تو تا اجابتم دهی

و پاک دامنی کنم مگر نجابتم دهی

 

(سپیده. عادلی پور). (آرام)

 

+نوشته شده در اواسط آزمون المپیاد زیست شناسی/:

 

 

۱۸ اسفند ۹۹ ۱۸ نظر
سفید
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۰۷ ب.ظ سفید
صرفا چون دلم نیومد همش رو نذارم

صرفا چون دلم نیومد همش رو نذارم

در انتظار روی تو سفید گشته موی من

ز زخم هجرتت ببین چه پیر گشته روی من

به خاک غم فتاده ام بگیر لحظه ای مرا

کتاب و دفترم ببین که نیست صفحه ای مرا

مَه ای که شعله ور شود شبی ستاره می شود

بسوخت جان من کجا کسی دوباره می شود؟

از آن شبی که چشم تو ربود قلب و جان من

نخفت دیده ام دگر نداده دل امان من

جنون رسیده تا سرم بیا و درد من ببین

به زخم خود سری بزن عذار زرد من ببین

مگو که دل بریده ای مگو که خسته ای دگر

به جان رفته ام قسم مگو شکسته ای دگر

به شوق خسته ام نگر که بعد تو روانه شد

و حال خوب و تلخ من که قصه ی شبانه شد

جهان من بدون تو مثال تنگ خالی است

و تیرگی و تیرگی تمام رنگ قالی است 

 

 

(سپیده. عادلی پور).(آرام)

 

 

۱۴ اسفند ۹۹ ۱۶ نظر
سفید

یک سؤال دیگر؟

وحشتناک ترین دردی که تاحالا تجربش کردید چی بوده؟

و اگه قرار باشه در طول زندگیتون بارها و بارها تکرار بشه چیکارش می کنید؟ 

۰۳ اسفند ۹۹ ۴۹ نظر
سفید