به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

داستان او

مدتی است که روحم احساس مریضی می کند.

ساعت های طولانی در بستر به سر می برم و گاه گداری به بهانه‌ی نوشیدن لیوانی آب یا خوردن تکه ای نان بیات خشک

سر از بالین خود برمی دارم.

مادرم آشفته و نگران مدام طول و عرض اتاقم را با قدم هایش منور می کند و به هر بهانه ای چنگ می زند تا ثانیه ای تنهایم نگذارد.

من اما خسته تر از آنم که کسی جز خودم را دلداری بدهم.

بیچاره مادرم...

با خودم که فکر می کنم  میبینم بی انصافی ست که بعد از تحمل سال ها تنهایی، فرزندی همچون من در میان دامانش اوفتاده است.

شب که می شود زیر سایه بان تخیلاتم پناه میگیرم و با ستارگان تخته نرد بازی می‌کنم.

گاهی هم همچون قهرمانان زره پوش داستان ها به جنگ هیولای درونم میروم و هربار زخمی تر از قبل به خانه باز میگردم.

تنها می خواهم بدانم کدام شریف انسانی گفته است برای دستیابی به صلح باید جنگید؟

.

.

.

خواهرم از راه می رسد.

پیکر بی جان وخفته ام را برانداز می کند و با شیطنت می پرسد

+شهزاده بانو دلشان بند کدام انسان خوشبختی شده است؟

با سکوتی ملال آور از پاسخ دادن به سوال مضحکش تفره می روم و نگاهم را در حرکتی ماهرانه از او می دزدم و به گلدان های رنگارنگ گوشه ی اتاقم خیره می شوم؛

اما مگر دست بردار می شود‌؟

ناسلامتی خواهر من است هااا

تا ته و توه قضیه را درنیاورد که بیخیال نمی شود.

+چرا شبیه ارواح مردگان مدام به تخت رنگ و رو رفته ات چسبیده ای؟

چه شده؟  نکند شاهزاده به جای اسب سفید، سوار بر اسب سیاه به دیدنت آمده؟

اگر حوصله اش را داشتم قطعا جواب دندان شکنی برایش می یافتم اما سکوت را به تمام بحث های بی سر وته با عزیز دردانه ی خانه ترجیح دادم
و پتویم را محکم تر به دور خودم پیچیدم.

خوب به خاطر ندارم که چند سوالِ بی پاسخ مانده دیگر پرسید تا بیخیال شدو رفت.

همیشه صحبت کردن با اون را دوست داشتم

هرگاه جوانه ی اندوهی در دلم ریشه میزد او نخستین همراهم در خشکاندن ریشه ی آن گیاه نچسب بود.

وقتی موهای فرفری تیره رنگش را پریشان می کردو با چشمان عسلی و درشتش به چشمانت خیره می شد سنگ دل ترین انسان زمین هم که بودی در مقابلش کم می آوردی

محبت او بود که منِ سنگ دل بی احساس را جادو کرده بود! منی که گل را خار میدیدم و جهان را سیاهی پس از آن  جز آواز عشق دیگر چیزی برای خواندن نداشتم!

اما زندگیست دیگر

چه می شود کرد

هر چقدر هم که قیافه آدم های خوشبخت وشادمان را به خودت بگیری آخر جایی درمیان هیاهوی جمعیت یا درکنج خلوتت سراغت می آید و چنان مشت محکمی بر دهانت می کوبد که تمام خنده و شادی ها از دماغت بزند بیرون

داستان من هم همین بود

تنها با این تفاوت که ندانستم در کدامین لحظه ضربه ای جانم را نشانه گرفت

به خودم که آمدم دیدم با چهره ای خونین و جسمی بی جان بر زمین افتاده ام...

 

 

 

پی نوشت : به نظرتون ادامه بدم یا مرز های ادبیات رو با این نوشتنم جابه جا کردم و همین اول راه بیخیال بشم؟ 😅

 

 

 

۲۳ فروردين ۰۰ ۱۸ نظر
سفید

روز من

اومدم طبق رویه هر سالم یه متن بلند بالا راجب حسم به یک سال بزرگتر شدنم بگم

از شادی ها و غم هایی که عمیقا تجربشون کردم از آدم های جدیدی که توی این یکسال پاشون به زندگیم باز شد و... تهش هم کیبورد رو بغل کنم و زیر لب از خودم بپرسم جدی جدی یک سال بزرگ تر شدم؟

یا فقط به تعداد گردش زمین به دور خورشید بعد از متولد شدنم اضافه شده؟

کاش لااقل بزرگ که میشیم واقعا بزرگ شده باشیم! 

فقط نمی دونم به خودم چی هدیه بدم که خوشش بیاد  که سورپرایز بشه لپاش از شدت هیجان و خوشحالی شکوفه بزنه و محکم بغلم کنه

پیام تبریک گوگل رو  روی صفحه موبایلم بالا و پایین میکنم غم و غصه هام رو توی  یه جعبه میریزم و درش رو چفت می کنم. یه آهنگ تولدت مبارک برای خودم میذارم

حق با گوگلِ امروز روز منه، باید ازش لذت ببرم...

 

 

 

۱۸ فروردين ۰۰ ۱۶ نظر
سفید

شیرین بیان

توی ماشین نشسته بودم و با تمرکز هر چه تمام تر دیگ تفکراتم را هَم می زدم

ناخودآگاه پرسیدم :

+ راستی، چرا شیرین بیان تلخه؟

_چون دوست داره

+جدی گفتم؛ برام عجیبه واقعا چرا اسم یه چیز تلخ باید شیرین بیان باشه؟

_خب از شیرینیِ زیاد تلخه دیگه...


 

این می توانست بهترین جواب ممکن برای سوالِ به ظاهر مسخره ام باشد.

کمی با خودم فکر کردم؛

خیلی هایمان از شیرینی زیاد تلخ شده ایم! (:

در خانه مان را با مهر و محبت گشوده ایم و هر آنچه را که داشته ایم بر سر سفره هایمان گذاشته ایم و در آخر هم انسان ها را با کوله باری از عشق ره سپار کرده ایم.

اما همه تا به مقصد رسیدند از شکل قلبمان ایراد گرفتند !

برخی هایشان هم زیلویی در خانه‌شان پهن کردند و با دیگران از کوچکی سفره هایمان گفتند(:

: تازه غذایشان هم بی نمک بود، از قیافه شان هم خوشمان نیامد، کیفمان را هم به هنگام رفتن با آت و اشغال هایشان پر کردند؛ بر شانه مان سنگینی می کرد و و و...

 

 

 

 

فقط می خواهم بگویم بیایید زین پس از شیرینی زیاد، تلخ نباشیم...

۰۷ فروردين ۰۰ ۴۳ نظر
سفید