به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

۴ مطلب با موضوع «چالش ماهانه» ثبت شده است

چالش چشم هایم

یاسمن گلی
یاسمن گلی
 
 
 

 

 

همانطور که احتمالا می دانید چندان رابطه ی خوبی با چالش هایی که در بیان به راه می افتند ندارم.

نه اینکه از نظرم ایده ی خوبی نباشند ؛ صرفا  از این جهت که عموما در نوشتن راجع به موضوعات از پیش تعیین شده نمی توانم به خوبی عمل کنم.

 

دیروز می خواستم هر طور شده در یک پست چند خطی درباره ی"گ" بنویسم

و تلاشم در نهایت به سه چهار پیش نویس غیر قابل انتشار منتهی شد.

این هارا گفتم تا بدانید انجام این چالش بهانه ای است برای نوشتن از او...

 

 

چشم هایم:

 

اگر روزی برسد که دیگر نتوانم ببینم ،دلم برای خیلی چیز ها تنگ می شود.

از درخت و گل ها گرفته تا مارمولک های خانه ی مادر بزرگم که بعضی هایشان انگار با اژدها جفت گیری کرده اند.

بیشتر از همه اما دلم برای تو تنگ می شود.

برای موهای صاف و خرمایی رنگت که اگر  نبندی شان تا روی سینه ات می رسند .

برای لبخند هایت، برای ظرافت انگشتانت ،برای چشم هایت!

دلم برای هر چیزی که تو در انتهای آن ایستاده باشی تنگ می شود رفیق.

دروغ چرا

اکنون هم اگر پشت میز نشسته ام و رشته ی کلمات را به هم می بافم بخاطر توست.

تو نه تنها مایه ی فروغ چشمانم بلکه نقطه ی اتصال من به این جهان آشفته ای.

شاید هرگز نتوانسته باشی گرد اندوه را از شیشه ی غبار الود قلبم بزدایی اما

پنجره هایی با حضورت در این خانه ساختی که تا سالیان سال میتوان بی چراغ  در آن زندگی کرد....

 

 

پانوشت: 

در ستایش دوستان ابدی

 

پانوشتِ پانوشت:تمام خوانندگان این پست بلا استثنا به این چالش دعوت اند:)

 

پانوشتِ پانوشتِ پانوشت: جا داره یه تشکر ویژه هم بکنم از امیر عزیز بابت ایجاد قابلیت ریبلاگ:)

۱۹ مهر ۰۲ ۶ نظر
سفید

نُه لَبْخَنْدِ نَوَدُ نُهی(:

1. وقتی با یکی از همکلاسی های جدیدم عکس مشاورمونو توی گوگل پیدا کردیم  و فهمیدیم چرا هیچ وقت رخ مَه گونش رو برامون نمایان نمی کرد😂😂😂😂😂

2.وقتی صبح ساعت 5 بیدار می شدم  درس بخونم و نیم ساعت قبلش با آهنگ سربازی خوبه والا  بالا پایین می پریدم و مامانم فکر می کرد سرم به جایی خورده😂

3.وقتی با دوستم موتور سواری کردیم  و آخرش هم که می خواستیم بریم دنبال یکی از دوستای دیگمون  چون کوچشون خراب بود صاف خوردیم تو سنگا و افتادیم😂

موتوره هم بعد اون دیگه روشن نشد مجبور شدیم تا خود خونه هلش بدیم😂 تازه وقتی رسیدیم خونه استارت خورد 😐💔

4.وقتی بعد از مدت هاااا رفتم کتاب فروشی و چند تا کتاب خریدم و قبل از رفتن فروشنده برام یکی از شعر های حافظ که خیلی از‌‌ش خوشش اومده بود رو خوند((:

5. وقتی بعد از تلاش های شبانه روزیم بالاخره توی فیزیک به درجه ی استادی رسیدم(((:

6.شبایی که کلاس ریاضی داشتیم و بعد از تموم شدنش می پریدیم تو کوچه و من آهنگ پلی می کردم و سعی می کردم به خز ترین صورت ممکن برقصم و فاطمه منو زیر چشمی نگاه می کرد می گفت لا الله الا الله منم بهش می گفتم حرص نخور ماسک زدم کی میفهمه من خر کجام😂😂😂

از اون طرفم نگران بودم نکنه آقای الف یهویی بیاد بیرون و منو در این وضعیت ببینه😂😂🤦‍♀️

7. وقتی به صورت تصادفی سعادت  رو توی پارک دیدم  و شاید جالب باشه براتون اگه بدونید تنها کاری که کردیم این بود که روبه روی هم نشستیم و به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم و تا سعی می کردیم نخندیم با یادآوری اینکه چند لحظه پیش فقط با نگاه کردن به هم داشتیم از خنده غش می کردیم دوباره خندمون می گرفت😂😂😂

8. راستش من همیشه دوست دارم وقتی که دارم پیاده روی می کنم به هرکسی که رسیدم لبخند بزنم و سلام کنم و روز بخیر بگم اما هیچ وقت از ترس ایجاد سوتفاهم انجامش ندادم (:

یا اگر هم دادم خیلی کم...

و یه روز که طبق معمول داشتم می رفتم باشگاه  بدنسازی توی راه یه دختر بچه بهم سلام کرد و لبخند زد  واییییی چقدر حس خوبی داشتم  اصلا دلم می خواست برم بغلش کنم و کلی ازش تشکر کنم و ازش بخوام همیشه این حرکتو بزنه(:

من یادمه کل اون روز با یادآوری این اتفاق لبخند می زدم(:

9.صبح هایی خواهر کوچولوم زودتر از همه بیدار می شد و چهار دست و پا از پله ها ی اتاقم میومد بالا و در رو برای خودش باز می کرد. میومد کنار تختم و صورتمو بوس می کردو می گفت آجی پاچو

آدم دلش براش غش می رفت(:

تازه بعد از 1 سال و 6 ماه بهم میگه سِپِتِه البته فقط وقتی عکسمو میبینه وگرنه بهش میگه من کیم؟ میگه آجی 😁❤️

 

پ. ن:چرا9 تا واقعا خیلی کمه من هنوز برا 20،30تا مورد دیگه جا دارم😂

خب اینم از این

چالش هم از اینجا شروع شده بود:دی

همتونم دعوتین😁

۲۲ اسفند ۹۹ ۳۰ نظر
سفید

من؟!! (چالش)

معمولا 90 درصد چالش هایی که اقدام به انجام و شرکت درشان می کنم ناکام می مانند!

چرایش را نمی دانم، نه اینکه دلم نخواهد ها، نه 

کلمات همراهی نمی کنند، حتی برای بعضی هایشان چندین ساعت وقت می گذارم و تهش هم به این نتیجه می رسم که نه خوب نمی شود، همان بهتر که اراجیفم را برای خودم نگه دارم 🤷‍♀️ که این شامل چالش های نصف و نیمه ای که قرار است تا آخر عمر در لیست پیش نویس هایم بمانند هم می شود.

خب

امروز به دعوت Sepidجان  توی این چالش شرکت می کنم

و همین اول کار چهار نفر رو دعوت می کنم که بعد یادم نره ( ازم بعید نیست، دیروز کلید ماشین رو گم کردم هنوز هم پیدا نشده😐)

فائزه خانم(:

جناب همه چیز ( هیچ)

عینک خان

وآقا سجاد

+به من بود که همتون دعوت بودید/:

 

اگه بخوام خودم رو در چهار جمله خلاصه کنم؟

1. همیشه یه چیزی برای خندیدن پیدا می کنم، این خندیدنه هم انگار مثل نوشتن از همون بدو تولد در وجودم نهادینه شده(:

2. خیلی خیلی زود ناراحت میشم( از وقتی که خشکی چشم گرفتم کمتر  گریه می کنم، قدر اشکامو میدونم) ، همونقدر هم زود می بخشم

3. حرف حرف عقلمه تره هم برای قلبم خورد نمی کنم😐

( استثنا وجود داره)

4.عاشق کتاب خوندنم و قهوه هم هراز گاهی باهاش همراه میشه ((:

(وقتایی که ناراحت هم هستم قهوه می خورم یا شکلات تلخ و با خودم میگم ببین سفید، تلخ تر از این هم وجود داره🙃

اما اگه دیگه خیلی شدت اون ناراحتی زیاد باشه شکلات شیرین می خورم و این بار با خودم میگم، با اینکه همه وجودت تلخه اما یه شکلات کوچولو میتونه دهنت رو شیرین کنه🙃)

.

.

.

اینم از این

به نظرم تا این یکی روهم حذف نکردم دکمه انتشار رو بزنم😅

 

۲۳ مهر ۹۹ ۲۰ نظر
سفید

چرا می نویسیم؟! (چالش ماهانه)

برای من چیزی فراتر از یک پرسش ساده بود! 

چرا می نوشتم؟ 

چرا می نویسم؟ 

بار ها و بار ها و بار ها در کوچه پس کوچه های ذهنم با او برخورد کرده بودم

ادامه مطلب
۲۱ شهریور ۹۹ ۱۳ نظر
سفید