دلم برایت تنگ شده است.
مثل درختی که دلتنگ تبر شود.
مثل آدم برفیِ دلتنگ آفتاب...
دلم برایت تنگ شده است.
مثل درختی که دلتنگ تبر شود.
مثل آدم برفیِ دلتنگ آفتاب...
من روشنی را برای چشم هایت آرزو کردم.
حال آنکه خود در منتهای تاریکی،
بی چراغ زیسته بودم...
خندیدن را فراموش کرده ام پدر !
پرده پلک هایم که به سویی می رود در فراوانی اندوهم
اشک میریزم
همچنان که نمی دانم در عزای کدام غم می گریم.
تنها قطره ای باران لازم است
تا دانه های عشقت که در صحرای سینه ام دفن شده اند
جوانه بزنند...
چشمانش را بست و این بار برای شب
که هیچگاه روزش را ندید گریست...