به چشمانت نمی بینم من آن نور طلایی را

به دستانت نمی بینم من آن شوق رهایی را

قفس تنها پناهت شد، پر پروازت اما کو؟

به تو آب و غذا دادند، سر آوازت اما کو؟ 

کسی هرگز نمی پرسد، چه شد لبخندت ای زیبا؟

چرا ابریست چشمانت، دلت آشفته و شیبا

کسی هرگز نمی خواند، برایت قصه ی آرش

نمی گوید غمت تیر است، بر مقصد رسد کارش... 

 

 

 

(سپیده عادلی پور). (آرام)