آنقدر سکوت کرده ام
و دانه های اندوه را در دلم کاشته ام که دیگر برای بذر جدید جایی نمانده
دانه ها جوانه زده اند، بزرگ شده اند
ریشه ی خیلی هایشان تمام قلبم را در بر گرفته و شاخه هایشان سینه ام را شکافته است..
اصلا فایده ای این قلم چیست وقتی که نتواند درد انسان را جاری کند؟
وقتی که نتواند حکم آزادی احساسات دربند شده ای باشد که مدت هاست روحمان را می آزارند. 

قبل تر ها زمانی که در خانه ی وبلاگم را باز میکردم و روی صندلی های چوبی کج و کوله اش می نشستم، به هر سو خیره می شدم جز تیرگی و اندوه چیزی توجه ام را جلب نمی کرد.
با خود می اندیشیدم که جهانم تار است، درست، اما شاید بشود در این خانه اندکی از ان تیرگی فاصله گرفت، 
شاد بود‌!

یا حداقل لبخند زد!
از شما چه پنهان  گهگاهی هم به این علت که چرا نمی توانم از روشنی بنویسم خود را سرزنش می کردم. 

اکنون اما اینطور نیست!
من به خود حق می دهم! 
به تمام وطن دوستان و دغدغه مندانی که در این خاک قدم می گذارند حق می دهم!
چگونه می توانم از نور بنویسم زمانی  که خانواده ام را ناجوانمردانه در انفرادی های بی نور محبوس کرده و آخر اعدام کرده اند؟ 
چگونه می توانم از آرزو بنویسم
زمانی که خواهران و برادارن کوچکم را در میان کوچه پس کوچه های این شهر غریب لگد مال کرده و کشته اند؟ 
چگونه از زیبایی پاییز بنویسم
هنگامی که به جای برگ های خشکیده سنگ فرش خیابان ها  با خون دوستانم تزئین شده است؟

چگونه میتوانم؟ 

فراموش کرده ام اخرین خنده ی از ته دلم را
فراموش کرده ام شادی را  روشنی را لبخند را

خنجر های فرود امده بر سینه ام را اما  هرگز فراموش نخواهم کرد!

به امید آزادی ایران...