این روزها بیشتر می نویسم؛
بهتر اما نه.
اکثر خط خطی هایم مهملات اند و برامده از بازار آشفته ی روانم .
می نویسم؛
نه برای اینکه نوشتن حالم را خوب کند.
می نویسم تا کلمات درونم نگندند؛تا دست کم یکجا خودم باشم.
فارغ از لبخند های پوشالی و ذوق تاریخ گذشته ی چشمانم بد باشم!
بی هیچ اجباری در توضیح علت این احوال.
نمیدانم چه شد که اینگونه شد.
به خودم آمدم و دیدم از دست رفته ام
آن دختر امیدوار و بذله گو که شادی از پوست روشنش تراوش می کرد رفته بود؛
شاید هم مرده بود...
دیگر ساز نمی زد،دیگر شعر نمی خواند، نمی رقصید
گاهی حتی فراموش می کرد به گل های عزیز تر از جانش آب بدهد.
دیگر دوچرخه سواری را دوست نداشت
موتورسواری راهم همینطور
دیگر حتی خودش را هم دوست نداشت...