دوش در کلبهٔ تاریکم

با ماه سخن گفتم

چون غم به برم آمد

آرام سخن گفتم

گفتم من از آن ایام

کان سرو حبیبم بود

می گشتم اگر بیمار

بی پرده طبیبم بود

می خواند برای من 

از عشق و غم جانان 

می گفت نخواهد زد

بی بنده لبی بر نان

اکنون از آن ایام

چندیست که بگذشتست

یاد آور آغوشش 

به خاطره پیوستست

تنها نبرم از یاد

آن روز بهاری را

ما هر دو نشان کردیم

گنجشک و چناری را

من پیر درخت و او

آرامش جانم بود

آوازی اگر می خواند

رنگی ز جهانم بود

می خواند برای من 

از عشق و غم جانان 

می گفت نخواهد زد 

بی بنده لبی بر نان

افسوس که او پر زد 

از شاخه ی رنگینم

باید که بریزم اشک 

با بغض چه سنگینم! 

بی لیلی شیرین کام

هرگز نبود مجنون

چون معجزه بنماید 

باید که خوری معجون

معجون غم عشقش 

یکدفعه چنانم کرد

عناب ببودم او

یک جرعه شرابم کرد

من خام تر از شیرین

من مست تر از فرهاد

ما هر دو بیوفتادیم

در قصه ای بی بنیاد

مهتاب برفت و باز 

خورشید فروزان شد

غم در دلم افزون گشت

اندوه فراوان شد...