او مرا کشت!

من که بودم؟

سر باز  بی سلاح تازه واردی که مفهوم جنگ را نمی دانست.

من گم شده بودم!

سرگشته و حیران به این سو و آن سو می رفتم

و دریغ از وجود انسانی...

دریغ از وجود انسانی که تنها بتوان در چند قدمی اش ایستاد!

ناگهان دستی شانه هایم را لمس کرد!

و این لشکر ترس بود که بر وجودم حمله ور شد

کلمات، بی نظم و آشفته

کجا قدرت بیان در گلوی خشکیده ام جریان داشت؟ 

لیوان آبی به دستم داد

و برایم از داستان جنگ گفت

از خودش

از تمام چیز های مورد علاقه اش

از آسمان 

از زمین 

از من! 

بله

از من برای خودم می گفت

از پیکر کوچکم که چگونه با موهای فرفری ام جفت می شد

از نرمی انگشتانم

و از چشمانی به رنگ آفتاب... 

روز ها و هفته ها و ماه ها گذشت

و من هر روز بیشتر و بیشتر در او غرق می شدم

در صحبت هایش

در لبخند هایش

در چشم هایش(:

نا گهان لحظه ای رسید که احساس کردم

حقیقت این جنگ نا بسامان را دریافته ام! 

من آمده بودم که با او باشم

من آمده بودم که او را بیابم 

آمده بودم برای هم بند شدن با او! 

به او گفتم که دوستش دارم! 

راستش را بخواهید اصلا نمی دانستم نامش چه بود! 

دوست داشتن

عشق

یا وابستگی؟ 

چندان هم برایم مهم نبود

یا بهتر بگویم

جز او 

هیچ چیز دیگر برایم مهم نبود... 

اسلحه اش را بر پیشانی ام نهاد! 

چه زود فراموش کرده بودم که ما از دو جبهه متفاوتیم!

شاید آنقدر در تفاهم هایمان فرو رفته بودم که

کلمه تفاوت برایم بی معنا می نمود! 

بنگ بنگ

شلیک کرد! 

و من مردم(:

تفنگ خودش را مقصر می دانست

اوهم یک جورهایی گلوله خفته در قلبم را  علت مرگم خوانده بود

تنها من این را می دانستم 

که پیش از شلیک گلوله مُرده بودم... 

من اشتباه می کردم! 

جنگ همان جنگ بود

و دشمن همان دشمن 

تنها عشق بود که خودش نبود...