پیرمرد دست تنهایی خود را می فشرد

رد قدم هایش بر روی سطح زمین ماندگار می شد

و این من بودم که تماشا می کردم بارانی را که از فرط اندوه

از دیدگانش می بارید

زیر لب آوا های نا مفهومی را زمزمه می کرد

باران می بارید

باران می بارید

پیرمرد اما به جای دست زنی سالخورده که نقاشی خاطراتش بود

دست تنهایی خود را می فشرد!

باران می بارید 

باران می بارید...