برای من چیزی فراتر از یک پرسش ساده بود! 

چرا می نوشتم؟ 

چرا می نویسم؟ 

بار ها و بار ها و بار ها در کوچه پس کوچه های ذهنم با او برخورد کرده بودم

خیلی اتفاقی و پیش‌بینی نشده!

 از آن دست سکانس های معروف که اکتور و اکترس ناشناسی به هم برخورد می کنند

ناگهان تمام صحنه در سکوت عظیمی فرو می رود

این وسط چند جلد کتاب و کاغذ هم هستند که نقش بر زمین می شوند و هردو رهگذر در پی جمع و جور کردن این کاغذ و کتاب ها ثانیه هارا تلف می کنند

معذرت خواهی کوتاهی همراه با همان چند جلد کتاب بین‌شان رد و بدل می شود

و در آخر هم هرکدام پی زندگی خودشان می روند

بگذریم از آن دسته فیلم های عاشقانه درهم و برهم که با همان یک نگاه دلشان بند می شود و در راه رسیدن به یک دیگر ساعات طولانی ملت را پشت صفحه تلویزیون الاف می کنند و تهش هم به هم نمی رسند

اما چیزی که داستان برخورد من و این پرسش چالش برانگیز را نسبت به تمام فیلم ها متمایز می کرد

برخورد دوباره و دوباره و دوباره مان بود!

ما بار ها با یکدیگر برخورد کردیم وهر بار دقیقا شبیه به بار قبل!

شاید تنها درلوکیشن مان تغییر کوچکی اعمال می شد

اما بر خورد همان برخورد بود و من همان من و او هم همان سوال بی پاسخ سخت مانده بود.

از خودم می پرسم

من چرا می نویسم؟!

این را می دانم که با نوشته هایم حتی ذره ای به این جهان خاکی اضافه نکرده ام

هرچه را که گفته ام بار ها و بارها دیگران گفته اند و شنیده اند و  خوانده اند
 پس در این صورت پس پرده این واژگان تنها من باقی می مانم!

من!

آفریده ای هستم که دریافته ام پیوند وجودم را با آفریدن!

مردمان با 7 روز بی آبی خواهند مرد

ومن

با 7 روز بی نوشتن به بستر مرگ می روم ((:

با خودم فکر می کنم

شاید بی علتی بتواند بهترین علت یک چیز باشد!

راستی

شما چرا می نویسید؟