دلتنگی چیز عجیبی ست

نشسته ای روی مبل، به بالشت پشمی ات تکیه داده ای و همانطور که آخرین تکه های پیتزایت را گاز می زنی و به فلان قسمت فلان سریال می خندی دستانت را از پشت می بندد!

آنقدر غیرمنتظره بر جسم و جانت هجوم می آورد که لبخند بر لبانت می ماسد!

یقه ات را می چسبد و در چشم هایت خیره می شود.

همه ی جهان انگار دست به دست هم می دهند تا بیشتر صدای این دلتنگی را بشنوی

و توچه می توانی بکنی؟!

هیچ

هیچ

لال می شوی و برای رهایی یافتن به هر روزنه ای چنگ می اندازی، به خودت بد و بیراه می گویی

اصلا چه معنی می دهد آدم دلش برای خنجری که زخمی اش کرده تنگ شود؟!

...