بر زمین افتاد!

شعله ی چراغش به خاموشی می گرایید.

جهان کوچکش را دیو تاریکی تسخیر کرده بود و جز دست هایش دیگر هیچ نداشت!

در این مدت به اندازه ی کافی جنگیده بود!

آنقدر جنگیده بود، آنقدر جنگیده بود که حق داشت خسته باشد!

هر چقدر هم که خون ابر انسانی در رگ هایت جریان داشته باشد گاهی کم می آوری!

و اصلا چه اهمیتی دارد که عاملش چه باشد؟

وقتی گونه هایت را اشک می شوید و دستانت در گرم ترین روز تابستان یخ می زند؟

هر چقدر هم که شکست ناپذیر باشی 

گاهی به یک شاخه ی گل برای لبخند زدن محتاج می شوی!

به دستی که شانه هایت را لمس کندو چشم هایی که تورا بفهمند و حتی صدایی که نجوا کنان در گوشت بخواند:

عیبی ندارد رفیق؛ همه چیز درست می شود. 

اصلا تا کارخانه های آب‌نبات چوبی رو به راه هستند؛چرا غصه بخوری؟ 

​​​​​​... 

از جایش بلند شد!

دستی بر زخم های کهنه اش کشیدو خاک نشسته بر سر زانو هایش را تکاند. 

تنها نجات دهنده همیشه بهترین آنها بود. 

و برای او  

چه کسی بهتر از دست هایش؟...