در حیاط خانهٔ پدربزرگ، نزدیک حوض آبی اش

کنار دسته گل های رز و نیلوفری جا خوش کرده بودم. تن سبز رنگم پوشیده از لباس خارداریست که آن را از خداوند آسمان ها و زمین به ارمغان برده ام.

از آنجایی که می دانم تک تک تان در انتظار شنیدن اعتراض ها وغم و اندوه هایم هستید

و گوش هایتان از حجم دلخوری امثال من پر شده است؛ برایتان می گویم که بر خلاف دیگر کاکتوس های سر زمینم که در حسرت لحظه ای نوازش اند

من شیفته ی خار هایم هستم و در تمام عمرم هرگز به گل های همسایه ام حسد نورزیده ام.

می پرسید چرا؟

پس شنونده ی خوبی باشید تا برایتان تعریف کنم.

پوشیده شدن از خار های کوچک و بزرگ آنقدر ها هم که به نظر می رسد چیز بدی نیست.

مثالش هم در اطرافتان به وضوح قابل دیدن است.

از شما چه پنهان، پدر بزرگ به تعداد اندک مو های سرش نوه های قد و نیم قد دارد

و هر بار که پای یکی از این وروجک ها به حیاط خانه باز می شود؛ به جان گل ها می افتد و دمار از روزگارشان در می آورد.

اما چه کسی می تواند با وجود خار هایم که اینچنین مرا تنگ در آغوش گرفته اند به غنچه های نشکفته ام دست بزند؟

در تابستان وقتی تمام زمین از فرط گرما به خود می پیچد و همهٔ گل ها زرد و پژمرده می شوند؛ خار هایم در مقابل نور خورشید از من محافظت می کنند.

و آنها هستندکه شبنم هارا مهمان وجودم کرده اند.

لمس شدن توسط دیگران و زیبایی محض چه لطفی دارد اگر قرار باشد مدام نظاره گر جدا شدن تکه ای از وجودمان باشیم

شما بگویید

چه کسی گل ها را بخاطر خودشان دوست دارد و نه بخاطر غنچه هایشان؟!

بوته ی گل رز اگر از فردا گل ندهد دیگر چه کسی دَرِ باغچه اش را به روی آن خواهد گشود؟

و چه کسی مدام خاک گلدانش را عوض خواهد کرد؟

پاسخ کاملا واضح است.

من اما خار هایم را دارم که به من تنها بخاطر خودم عشق می ورزند.

 

زیبایی آن است که کسی باشد و مارا با وجود خار هایمان دوست بدارد

وگرنه، گل دوست در خیابان ها کم نیست... 

 

 

(سپیده. عادلی پور). (آرام)