ساعت چیزی نزدیک به دو بامداد است.

نمی دانم چرا خواب به چشمان من نمی آید.

انگار که یک چیزی سر جایش نیست.

مثل این است که آسمان بنفش باشد

و در زمستان به جای برف پیتزا ببارد.

یک جای کارم می لنگد یک جایی که نمیدانم کجاست...