سخنی باید گفت!
با لبانی خاموش و صدایی دلگیر
که چرا غصه چنان غرق دوچشمان تو شد؟!
سخنی باید گفت!
تو چه کردی که اگر قطره ز چشمت ریزد
سیل آید زبر چشمانم
غصه گردد آب و بغض گردد نانم
تو چه کردی بامن؟!
...
توچه کردی با من که به نجوای تو معتاد شدم
من چه بودم؟ و چه شد تاکه گرفتار شدم؟
خسته ام
عریان در جامه ی خواب
آسمانم غمگین
غصه باید خوردن
زیر لب می پرسد، قلبک بی تابم:
تو چه کردی بامن؟
...