آن سوی این پنجره!
آن سوی این پنجرهٔ خاک گرفته
که اتاق آشفته ام را در خود جای داده است
باد برای درختان آواز می خواند!
زمین ریشهٔ گیاهان را نوازش می کند
و رود روان روح سنگ ها را در خود حل می کند
آن سوی این پنجره
خستگی معنایی ندارد!
کدام درخت از نفس کشیدن خسته می شود؟!
و ذرات کدامین خاک مرگ را آرزو می کنند؟!
کدام خورشید است که به خاموشی می اندیشد؟!
تو کدامین چشمه را آسوده از فرمان حرکت دیده ای؟!
آن سوی این پنجره،
دور از همهمهٔ آدم ها که خودشان را در پس جامه های رنگین پنهان می کنند،
خستگی افسانه ای ست که شب هنگام،
باد آن را در گوش درختان زمزمه می کند!
آن سوی این پنجره...
سرش را به لبهٔ دیوار تکیه داد و گریه کرد
هیولای زیر تخت بیرون آمد و اورا در آغوش گرفت،
هیولا از آدم ها خیلی بهتر است...!