باران می بارید،

خورشید قامت با شکوهش را پشت کوه ها پنهان کرده بود و تاریکی اندک اندک برسرشهر سایه می افکند.

من هم طبق معمول پتوی جگری رنگم را از ترس سرما دور خودم پیچیده بودم

سرمای عجیبی اتاقم را احاطه کرده بود...

همیشه زمستان را دوست داشتم

برف و باران را

و آدم برفی را

اما اکنون 

چند ماهی می شد که آرزو می کردم دی ماه از راه نرسد!

باران که می بارید غصه هایی به عظمت قله ی دماوند به قلبم هجوم می آوردند‌؛

باران که می بارید این من بودم که آرام آرام

کوچه های سیاه رنگ خاطراتم را مرور می کردم...

 

پ.ن:از اون خاک خورده ها بود

(نفس عمیق)