مدتی است که روحم احساس مریضی می کند.
ساعت های طولانی در بستر به سر می برم و گاه گداری به بهانهی نوشیدن لیوانی آب یا خوردن تکه ای نان بیات خشک
سر از بالین خود برمی دارم.
مادرم آشفته و نگران مدام طول و عرض اتاقم را با قدم هایش منور می کند و به هر بهانه ای چنگ می زند تا ثانیه ای تنهایم نگذارد.
من اما خسته تر از آنم که کسی جز خودم را دلداری بدهم.
بیچاره مادرم...
با خودم که فکر می کنم میبینم بی انصافی ست که بعد از تحمل سال ها تنهایی، فرزندی همچون من در میان دامانش اوفتاده است.
شب که می شود زیر سایه بان تخیلاتم پناه میگیرم و با ستارگان تخته نرد بازی میکنم.
گاهی هم همچون قهرمانان زره پوش داستان ها به جنگ هیولای درونم میروم و هربار زخمی تر از قبل به خانه باز میگردم.
تنها می خواهم بدانم کدام شریف انسانی گفته است برای دستیابی به صلح باید جنگید؟
.
.
.
خواهرم از راه می رسد.
پیکر بی جان وخفته ام را برانداز می کند و با شیطنت می پرسد
+شهزاده بانو دلشان بند کدام انسان خوشبختی شده است؟
با سکوتی ملال آور از پاسخ دادن به سوال مضحکش تفره می روم و نگاهم را در حرکتی ماهرانه از او می دزدم و به گلدان های رنگارنگ گوشه ی اتاقم خیره می شوم؛
اما مگر دست بردار می شود؟
ناسلامتی خواهر من است هااا
تا ته و توه قضیه را درنیاورد که بیخیال نمی شود.
+چرا شبیه ارواح مردگان مدام به تخت رنگ و رو رفته ات چسبیده ای؟
چه شده؟ نکند شاهزاده به جای اسب سفید، سوار بر اسب سیاه به دیدنت آمده؟
اگر حوصله اش را داشتم قطعا جواب دندان شکنی برایش می یافتم اما سکوت را به تمام بحث های بی سر وته با عزیز دردانه ی خانه ترجیح دادم
و پتویم را محکم تر به دور خودم پیچیدم.
خوب به خاطر ندارم که چند سوالِ بی پاسخ مانده دیگر پرسید تا بیخیال شدو رفت.
همیشه صحبت کردن با اون را دوست داشتم
هرگاه جوانه ی اندوهی در دلم ریشه میزد او نخستین همراهم در خشکاندن ریشه ی آن گیاه نچسب بود.
وقتی موهای فرفری تیره رنگش را پریشان می کردو با چشمان عسلی و درشتش به چشمانت خیره می شد سنگ دل ترین انسان زمین هم که بودی در مقابلش کم می آوردی
محبت او بود که منِ سنگ دل بی احساس را جادو کرده بود! منی که گل را خار میدیدم و جهان را سیاهی پس از آن جز آواز عشق دیگر چیزی برای خواندن نداشتم!
اما زندگیست دیگر
چه می شود کرد
هر چقدر هم که قیافه آدم های خوشبخت وشادمان را به خودت بگیری آخر جایی درمیان هیاهوی جمعیت یا درکنج خلوتت سراغت می آید و چنان مشت محکمی بر دهانت می کوبد که تمام خنده و شادی ها از دماغت بزند بیرون
داستان من هم همین بود
تنها با این تفاوت که ندانستم در کدامین لحظه ضربه ای جانم را نشانه گرفت
به خودم که آمدم دیدم با چهره ای خونین و جسمی بی جان بر زمین افتاده ام...
پی نوشت : به نظرتون ادامه بدم یا مرز های ادبیات رو با این نوشتنم جابه جا کردم و همین اول راه بیخیال بشم؟ 😅
حتماً ادامه بده **
انقدر خوشحال میشم مینویسی چون سپیده رو شاعر یافتیم و عالی میشه اگه نویسندگیش رو هم ببنیم :))
جملات دوست داشتنی زیاد داشت مثلاً:
{شب که میشود زیر سایبان تخیلاتم پناه میگیرم و با ستارگان تخته نرد بازی میکنم.}
{کدام شریف انسانی گفته برای دستیابی به صلح باید جنگید؟}
{هر گاه جوانه ی اندوهی در دلم ریشه میزد او نخستین همراهم در خشکاندن ریشه ی آن گیاه نچسب بود.}
و..... (راستش رو بخوای جملات دیگه رو هم پیدا کردم اما بخاطر خستگی شبانه دیگه نای نوشتنشون ندارم😅)
اما چیزی که بذهنم میرسه برای درخشش بیشتر متن اینه که توصیفاتت یکهویی نباشه، من یکدفعه با حجمی از زیبایی خواهر روبه رو شدم یا یکدفعه گفتی پیکر بی جان و خفته ام و من به این فکر افتادم که نکنه شخصیت مرده باشه یا یکدفعه رسیدیم به پیکر خونین من. مثل اینه که خواننده بپرسه از خودش: چرا و چگونه؟
توی راهنمایی و دبیرستان هر وقت میخواستیم از سوالات کلی ای که معلما طرح میکردن گله کنیم، میگفتیم: نادرشاه افشار چرا و چگونه؟ 😂