پشت میز نشسته ام و همانطور که به صندلی تیره رنگم تکیه می دهم،موضوع نوشته ی امروز را در ذهنم بالا و پایین می کنم. 

عینک اندیشه بر روی چشمانم سنگینی می کند و انگشتانم در حالی که قلم را تنگ در آغوش گرفته اند بر صفحات دفترم هجوم می آورند؛ ومن آشفته تر از همیشه به صفحه ی نبرد خیره می شوم. 

تنها این را می دانم که قرار است برایتان از صبح بنویسم. 

حالا که فکرش را می کنم همیشه طلوع آفتاب نویدی برای از راه رسیدن صبح نیست! 

اصلا وقتی خورشید زمین را منور کند وما هنوز در تاریکی غوطه ور  باشیم که صبح معنی نمی دهد. روشنایی باید به درونمان راه یابد، در رگ هایمان جریان پیدا کند و جان دیگری به جوانه های وجودمان ببخشد؛ تا بهانه ای باشد برای زیستنمان. 

صبح اگر از راه بر سد با رویش هم بستر می شود. غنچه را می شکفد و نهال را لباس تنومندی می پوشاند. اوست که به بینش معنا می بخشد و دنیای سفید و سیاهمان را رنگین کمانی می کند آبی ست که بر سر آتش توهمات فرو می ریزد و از سوختن جنگل روح جلوگیری می‌کند

انسان نمی داند که چگونه می سوزد، به خودش می آید و می بیند از تمام وجودش چیزی جز توده ای خاکستر بر جای نمانده است. چه بسیارند  انسان هایی که با طلوع آفتاب از خواب بر می خیزند و شب زندگی خود را صبح می انگارند؛ دریغ از آنکه روشنی جوانه ای ست پنهان شده در جای جای وجودمان و منتظر دستی ست که به جست و جویش دراز شود ای کاش هر فلق نشانه ای از صبح داشته باشد.

 

​​​​​​