به خاک و خون کشیده اند تن مرا برادرم

به اشک دیده پر شده پیاله ها و ساغرم

دگر نمانده طاقتی برای روح خسته ام

نمانده نور مهر و عشق، چه تیره گشته خاورم! 

صدای من نمی رسد به گوش این و آن ولی

در آسمان نوشته اند چگونه غرق آذرم... 

امید و نور و روشنی میان سینه مرده است

شکسته اند و کشته اند تمام دین و باورم

مثال جنگلی شدم اسیر دست تیرگی

و در قفس رها شدند پرنده های پیکرم

درخت کهنه ام ولی شبی شکوفه می دهم

جوانه می زند زمان میانه های بسترم... 

 

 

(سپیده. عادلی پور). (آرام) 

​​​