به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

۴ مطلب با موضوع «اندکی من» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۲، ۱۰:۵۲ ق.ظ سفید
اندر احوالات (من5)

اندر احوالات (من5)

این روزها بیشتر می نویسم؛

بهتر اما نه.

اکثر خط خطی هایم مهملات اند و برامده از بازار آشفته ی روانم .

می نویسم؛

نه برای اینکه نوشتن حالم را خوب کند.

می نویسم تا کلمات درونم نگندند؛تا دست کم یکجا خودم باشم.

فارغ از لبخند های پوشالی و ذوق تاریخ گذشته ی چشمانم بد باشم!

بی هیچ اجباری در توضیح علت این احوال.

نمیدانم چه شد که اینگونه شد.

به خودم آمدم و دیدم از دست رفته ام 

آن دختر امیدوار و بذله گو که شادی از پوست روشنش تراوش می کرد رفته بود؛

شاید هم مرده بود...

دیگر ساز نمی زد،دیگر شعر نمی خواند، نمی رقصید

گاهی حتی فراموش می کرد به گل های عزیز تر از جانش آب بدهد.

دیگر دوچرخه سواری را دوست نداشت

موتورسواری راهم همینطور

دیگر حتی خودش را هم دوست نداشت...

 

۲۵ آبان ۰۲ ۶ نظر
سفید

من۴

دلم می خواهد از چیز های خوب بنویسم

از روشنی و امید بنویسم 

دلم می خواهد یک بار این صفحه ی لعنتی را باز کنم و چشم هایم 

چیزی به جز تیرگی و اندوه را ببیند.

  یک بار بیایم و با اطمینان خاطر بگویم ، با تمام این رنج های تحمل ناپذیری

که بر شانه هایم سنگینی می‌کنند ؛ایمان دارم که زندگی ارزشش را دارد!

و ای کاش می توانستم..

 

 

۰۹ آبان ۰۲ ۵ نظر
سفید

اندکی من۲

ساعت چیزی نزدیک به دو بامداد است.

نمی دانم چرا خواب به چشمان من نمی آید.

انگار که یک چیزی سر جایش نیست.

مثل این است که آسمان بنفش باشد

و در زمستان به جای برف پیتزا ببارد.

یک جای کارم می لنگد یک جایی که نمیدانم کجاست...

۰۸ مهر ۰۲ ۴ نظر
سفید
چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ سفید
باغم خود دست بدهیم

باغم خود دست بدهیم

پیش گفتار :   

بار ها نوشته ام و پاک کرده ام، راستش را بخواهید نمی دانم باید از کجا شروع کنم و چه بگویم.

اساسا خیلی درباره ی خودم صحبت نمیکنم وعلاقه ای هم به انجامش ندارم.

اکنون اما تصمیم گرفته ام برای مدتی خارج از قالب شعر و متن های به ظاهر ادبی احوالم را در این صفحه منتشر کنم.

با توجه به احترام زیادی که برای اندک خوانندگان این صفحه قاعلم لازم دانستم درباره ی تمام مطالبی که این به بعد با برچسب"من" در این صفحه منتشر می شود  اطلاع رسانی کرده باشم  تا ثانیه های ارزشمند زندگیتان  صرف چیز های بهتری نسبت به خواندن غر غر های بنده کرده باشید.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

ناخوشم، بسیار بسیار

البته چند ماهی می شود که این احوال مثل نفس کشیدن به چشمم طبیعی و عادی جلوه می کند.

به هر کاری دست میزنم تا اندکی  شوق در رگ هایم به جر یان در اید

از نقاشی کردن و ساز زدن گرفته تا دوچرخه سواری و گشت و گذار

اما هیچ کدام از خوشی های زندگی ام بیشتر از چند دقیقه دوام نمی اورند.

بار اندوهم انچنان سنگین است که شانه های نحیفم دارند زیر فشارش له می شوند.

 

این چند خط را دیروز نوشتم

در حال حاضر به طرز فجیعی سرما خورده ام و همانطور که پشت میزنشته ام با یک لیوان چای زعفران در دست که برای خوش عطر تر شدنش کمی گلاب هم به ان اضافه کرده ام برایتان می نویسم که با وجود تمام ان رنج هایی که دیروز راجب شان صحبت کردم از وجود داشتنم خوشحالم.

در خلال این چند ماه گذشته که با انواع مشکلات روحی دست و پنجه نرم می کردم به وضوح دریافته ام که اکثر جنبه های زندگی در عدم وجود درد بالکل معنایشان را از دست می دهند.

در ابتدا برایم نا خوش ایند بود که حتی در لحظاتی که شادی را در لایه های زیرین پوستم هم حس میکنم باز بخشی از وجودم سوگوار است.

اما با گذشت زمان دریافتم که درستش هم همین است .اندوه بخش جدایی ناپذیر از وجود انسان است 

و میدانید یک جور هایی باید با ان دست داد ،آشتی کردو حتی دوست شد...

 

پا نوشت: بی نهایت خوشحال میشم از خواندن تجربه ی شما از درد، 

چگونگی گذر از ان و اینکه ایا شما هم با غم خود دست داده اید؟

 

 

 

من حاصل عمر خود ندارم جز غم

درعشق زنیک و بد ندارم جز غم

یک همدم با وفا ندیدم جز درد

یک مونس نامزد ندارم جز غم

 "استاد حافظ"

 

۲۹ شهریور ۰۲ ۷ نظر
سفید