خندیدن را فراموش کرده ام پدر !
پرده پلک هایم که به سویی می رود در فراوانی اندوهم
اشک میریزم
همچنان که نمی دانم در عزای کدام غم می گریم.
خندیدن را فراموش کرده ام پدر !
پرده پلک هایم که به سویی می رود در فراوانی اندوهم
اشک میریزم
همچنان که نمی دانم در عزای کدام غم می گریم.
تنها قطره ای باران لازم است
تا دانه های عشقت که در صحرای سینه ام دفن شده اند
جوانه بزنند...
سخت ترین کاری که این روز ها انجام می دهم زنده بودن و زنده ماندن است.
عجیب اشفته ام ،انگار که با صدایی مهیب از خواب پریده باشم سرگردان و حیران
به اطرافم خیره می شوم و هیچ چیز در نا خوداگاهم آشنا نمی آید
لباس هایم را نمی شناسم ،کتاب هایم را نمی شناسم و اگر چشمم به اینه بخورد خودم را نیز...
عجیب ترین احوالی است که تاکنون تجربه کرده ام .
چیزی در درونم مرده است و بوی تعفنش تمام تنم را در برگرفته ،کنارش می ایستم و در میان سکوت و اشک براندازش می کنم.
کسی می داند باید شوق مرده را در کجا دفن کرد؟