خندیدن را فراموش کرده ام پدر !
پرده پلک هایم که به سویی می رود در فراوانی اندوهم
اشک میریزم
همچنان که نمی دانم در عزای کدام غم می گریم.
خندیدن را فراموش کرده ام پدر !
پرده پلک هایم که به سویی می رود در فراوانی اندوهم
اشک میریزم
همچنان که نمی دانم در عزای کدام غم می گریم.
تنها قطره ای باران لازم است
تا دانه های عشقت که در صحرای سینه ام دفن شده اند
جوانه بزنند...
سخت ترین کاری که این روز ها انجام می دهم زنده بودن و زنده ماندن است.
عجیب اشفته ام ،انگار که با صدایی مهیب از خواب پریده باشم سرگردان و حیران
به اطرافم خیره می شوم و هیچ چیز در نا خوداگاهم آشنا نمی آید
لباس هایم را نمی شناسم ،کتاب هایم را نمی شناسم و اگر چشمم به اینه بخورد خودم را نیز...
عجیب ترین احوالی است که تاکنون تجربه کرده ام .
چیزی در درونم مرده است و بوی تعفنش تمام تنم را در برگرفته ،کنارش می ایستم و در میان سکوت و اشک براندازش می کنم.
کسی می داند باید شوق مرده را در کجا دفن کرد؟
گــــویید بـــه نـــوروز کـه امــسال نــیایـــــد
در کشور خونیــــن کــفنـان ره نـگشـــــایــــد
بـلـبـل بــه چمــن نـغــمــه شـــادی نـســرایـــد
مــــاتـم زدگان را لــــب پـــرخـنــده نــشایـــد
خون می دمد از خاک شهیدان وطنوای
ای وای وطن، وای وطن، وای وطن، وای
گلگون کفنان را چه بهـــار و چــــه زمستــــان
خونین جگران را چه بیابـــان چـــه گلستــــان
در کشور آتـــــشزده در خـــــانــــه ویــــران
کس نیست زند بوسه به رخسار یتیمان
کس نیست که دوزد به تن مرده کفنوای
ای وای وطن، وای وطن، وای وطن، وای
برگی از درخت اشعار شاعر افغان
خلیل الله خلیلی
به چشمانت نمی بینم من آن نور طلایی را
به دستانت نمی بینم من آن شوق رهایی را
قفس تنها پناهت شد، پر پروازت اما کو؟
به تو آب و غذا دادند، سر آوازت اما کو؟
کسی هرگز نمی پرسد، چه شد لبخندت ای زیبا؟
چرا ابریست چشمانت، دلت آشفته و شیبا
کسی هرگز نمی خواند، برایت قصه ی آرش
نمی گوید غمت تیر است، بر مقصد رسد کارش...
(سپیده عادلی پور). (آرام)