به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

۲۱ مطلب با موضوع «نوشته ی دل؛)» ثبت شده است

زمستان

باران می بارید،

خورشید قامت با شکوهش را پشت کوه ها پنهان کرده بود و تاریکی اندک اندک برسرشهر سایه می افکند.

من هم طبق معمول پتوی جگری رنگم را از ترس سرما دور خودم پیچیده بودم

سرمای عجیبی اتاقم را احاطه کرده بود...

همیشه زمستان را دوست داشتم

برف و باران را

و آدم برفی را

اما اکنون 

چند ماهی می شد که آرزو می کردم دی ماه از راه نرسد!

باران که می بارید غصه هایی به عظمت قله ی دماوند به قلبم هجوم می آوردند‌؛

باران که می بارید این من بودم که آرام آرام

کوچه های سیاه رنگ خاطراتم را مرور می کردم...

 

پ.ن:از اون خاک خورده ها بود

(نفس عمیق)

 

 

 

 

 

۲۱ آذر ۹۹ ۱۸ نظر
سفید

دلتنگی

دلتنگی چیز عجیبی ست

نشسته ای روی مبل، به بالشت پشمی ات تکیه داده ای و همانطور که آخرین تکه های پیتزایت را گاز می زنی و به فلان قسمت فلان سریال می خندی دستانت را از پشت می بندد!

آنقدر غیرمنتظره بر جسم و جانت هجوم می آورد که لبخند بر لبانت می ماسد!

یقه ات را می چسبد و در چشم هایت خیره می شود.

همه ی جهان انگار دست به دست هم می دهند تا بیشتر صدای این دلتنگی را بشنوی

و توچه می توانی بکنی؟!

هیچ

هیچ

لال می شوی و برای رهایی یافتن به هر روزنه ای چنگ می اندازی، به خودت بد و بیراه می گویی

اصلا چه معنی می دهد آدم دلش برای خنجری که زخمی اش کرده تنگ شود؟!

...

 

 

۲۶ آبان ۹۹ ۱۳ نظر
سفید

زنده باش! (:

تو زنده باش و زندگی کن!

در شهر قدم بزن

و مردم را به بوییدن یک شاخه گل دعوت کن

عصر که شد به بالشت پشمی ات لم بده و یک لیوان قهوه را تا ته سر بکش

دست بزن!

شادی کن!

گاهی بنشین و با کودکان بازی کن

آنگاه خواهی دانست که کلاغ پر بازی کردن

می تواند از تمام مسابقات اتومبیل رانی و فوتبال هم هیجان انگیز تر باشد!

تو زنده باش و زندگی کن

بدون شک من هوایت را نفس خواهم کشید...

 

پ.ن: میدونم خیلی افتضاحه!

اما به خاطر حال خوبی که بهم داد منتشرش کردم(:

 

 

۰۳ آبان ۹۹ ۲۹ نظر
سفید

پیر مرد

پیرمرد دست تنهایی خود را می فشرد

رد قدم هایش بر روی سطح زمین ماندگار می شد

و این من بودم که تماشا می کردم بارانی را که از فرط اندوه

از دیدگانش می بارید

زیر لب آوا های نا مفهومی را زمزمه می کرد

باران می بارید

باران می بارید

پیرمرد اما به جای دست زنی سالخورده که نقاشی خاطراتش بود

دست تنهایی خود را می فشرد!

باران می بارید 

باران می بارید... 

۱۱ شهریور ۹۹ ۹ نظر
سفید

جوانه

لیوان دلم که پرشد

باقی غصه هایم از گوشهٔ چشم 

بر روی دفترم چکیدند!

 بوی جوهر خودکار تیره رنگم با کاغذ های کاهی خیس خورده ام عجین شده بود 

دفترم را ورق زدم 

با این همه باران 

عجیب نیست اگر واژه ای جوانه زده باشد... 

۰۴ شهریور ۹۹ ۱۰ نظر
سفید