به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۵۸ ب.ظ سفید
شوق

شوق

بیا ای چشمه ی جوشان

دوای مُلکِ دردم باش

به سیرابی مثالم کن

اَمان جانِ سردم باش

 

نه چون خورشید تابانم

نه چون مهتاب در گردش

به ویرانی شبیهم من

پرم از غم پر از خواهش

 

تنم در آتش عشقت

چو یک پروانه ی رقصان

درونم شعله می گیرد

نمی سوزد پیراهان

 

تو بارانی و جان بخشی

تو مفهوم جهان پرور

ببار و زنده ام گردان

سرآغازِ رهِ باور

 

اگر تیرم زنی جانا

به از بوسیدن دیگر

وگر مرگم دهی آن به

که بویم من تنِ دیگر

 

به اُنس خاک با جسمم

در آن روز تماشایی

و مرگ پیکری خسته

که بر زخمش تو بینایی

 

که جز رویت نخواهم تا

مگر یکدم روا گردی

وگر هم نا روا بودی

به شوقم بی هوا گردی

 

 

(سپیده. عادلی پور). (آرام) 

۰۹ تیر ۰۰ ۱۲ نظر
سفید
جمعه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۴۳ ب.ظ سفید
نمیدانم

نمیدانم

نمی‌دانم چطور شد که دوباره به سرم زد در خانه ی وبلاگی ام را باز کنم

فقط می دانم جای دیگری را نداشتم که بروم! می دانید جایی را نداشتم بروم یعنی چه؟

مثل همان وقت هایی که دلت می گیرد، مخاطبین موبایلت را زیر و رو می کنی تا شاید از بین صد ها شماره یک نفر را پیدا کنی که بتوانی با او کمی حرف بزنی اما..

یا آن وقت هایی که شاید حتی به یاد هم نمی اوریشان آن روز های کودکی ات

وقتی مادرت از فرط عصبانیت صورتش سرخ می شد و به پشت دستت می کوبید و تو با چشمان درشت اما کوچکت اشک می ریختی

خواهرت دستانش را دورت حلقه می کرد اما آرام  نمی شدی

آغوش خواهرانه داشتی اما باز هم جایی را نداشتی که بروی

میدانی چه می گویم؟

هزاران نوع دوا و درمان دورت می چینند اما هیچ کدام آنی که باید نیست!

و این صبر

که شاید دری باز شود

آشنایی بیابی

مادرت آغوشش را برایت بگشاید

ویا اتفاقی چشمت به درمان تمام این زخم ها بیوفتد

این صبر، کشنده است...

و قسمت غم انگیز داستان آنجاست

که  می‌توانی همانطور که اکسیژن را در درون ریه هایت فرو می بری مرده باشی...

 

 

+پی نوشت: نزدیک به 70ستاره ی روشن دارم

قول می‌دهم زود زود خانه ام را گرد گیری کنم و به پنجره ها روشنی بپاشم 

حوض را پر از ماهی های رنگی کنم

و زیر گل های پژمرده ام آب را باز بگذارم

شب که شد ستاره هایتان را دانه دانه می چینم و مهمان اتاق کوچکم می کنم تا کمی، روشنی قلمتان تاریکی ها را از یادم ببرد.

قول می دهم...

 

۲۸ خرداد ۰۰ ۱۶ نظر
سفید

داستان او

مدتی است که روحم احساس مریضی می کند.

ساعت های طولانی در بستر به سر می برم و گاه گداری به بهانه‌ی نوشیدن لیوانی آب یا خوردن تکه ای نان بیات خشک

سر از بالین خود برمی دارم.

مادرم آشفته و نگران مدام طول و عرض اتاقم را با قدم هایش منور می کند و به هر بهانه ای چنگ می زند تا ثانیه ای تنهایم نگذارد.

من اما خسته تر از آنم که کسی جز خودم را دلداری بدهم.

بیچاره مادرم...

با خودم که فکر می کنم  میبینم بی انصافی ست که بعد از تحمل سال ها تنهایی، فرزندی همچون من در میان دامانش اوفتاده است.

شب که می شود زیر سایه بان تخیلاتم پناه میگیرم و با ستارگان تخته نرد بازی می‌کنم.

گاهی هم همچون قهرمانان زره پوش داستان ها به جنگ هیولای درونم میروم و هربار زخمی تر از قبل به خانه باز میگردم.

تنها می خواهم بدانم کدام شریف انسانی گفته است برای دستیابی به صلح باید جنگید؟

.

.

.

خواهرم از راه می رسد.

پیکر بی جان وخفته ام را برانداز می کند و با شیطنت می پرسد

+شهزاده بانو دلشان بند کدام انسان خوشبختی شده است؟

با سکوتی ملال آور از پاسخ دادن به سوال مضحکش تفره می روم و نگاهم را در حرکتی ماهرانه از او می دزدم و به گلدان های رنگارنگ گوشه ی اتاقم خیره می شوم؛

اما مگر دست بردار می شود‌؟

ناسلامتی خواهر من است هااا

تا ته و توه قضیه را درنیاورد که بیخیال نمی شود.

+چرا شبیه ارواح مردگان مدام به تخت رنگ و رو رفته ات چسبیده ای؟

چه شده؟  نکند شاهزاده به جای اسب سفید، سوار بر اسب سیاه به دیدنت آمده؟

اگر حوصله اش را داشتم قطعا جواب دندان شکنی برایش می یافتم اما سکوت را به تمام بحث های بی سر وته با عزیز دردانه ی خانه ترجیح دادم
و پتویم را محکم تر به دور خودم پیچیدم.

خوب به خاطر ندارم که چند سوالِ بی پاسخ مانده دیگر پرسید تا بیخیال شدو رفت.

همیشه صحبت کردن با اون را دوست داشتم

هرگاه جوانه ی اندوهی در دلم ریشه میزد او نخستین همراهم در خشکاندن ریشه ی آن گیاه نچسب بود.

وقتی موهای فرفری تیره رنگش را پریشان می کردو با چشمان عسلی و درشتش به چشمانت خیره می شد سنگ دل ترین انسان زمین هم که بودی در مقابلش کم می آوردی

محبت او بود که منِ سنگ دل بی احساس را جادو کرده بود! منی که گل را خار میدیدم و جهان را سیاهی پس از آن  جز آواز عشق دیگر چیزی برای خواندن نداشتم!

اما زندگیست دیگر

چه می شود کرد

هر چقدر هم که قیافه آدم های خوشبخت وشادمان را به خودت بگیری آخر جایی درمیان هیاهوی جمعیت یا درکنج خلوتت سراغت می آید و چنان مشت محکمی بر دهانت می کوبد که تمام خنده و شادی ها از دماغت بزند بیرون

داستان من هم همین بود

تنها با این تفاوت که ندانستم در کدامین لحظه ضربه ای جانم را نشانه گرفت

به خودم که آمدم دیدم با چهره ای خونین و جسمی بی جان بر زمین افتاده ام...

 

 

 

پی نوشت : به نظرتون ادامه بدم یا مرز های ادبیات رو با این نوشتنم جابه جا کردم و همین اول راه بیخیال بشم؟ 😅

 

 

 

۲۳ فروردين ۰۰ ۱۸ نظر
سفید

روز من

اومدم طبق رویه هر سالم یه متن بلند بالا راجب حسم به یک سال بزرگتر شدنم بگم

از شادی ها و غم هایی که عمیقا تجربشون کردم از آدم های جدیدی که توی این یکسال پاشون به زندگیم باز شد و... تهش هم کیبورد رو بغل کنم و زیر لب از خودم بپرسم جدی جدی یک سال بزرگ تر شدم؟

یا فقط به تعداد گردش زمین به دور خورشید بعد از متولد شدنم اضافه شده؟

کاش لااقل بزرگ که میشیم واقعا بزرگ شده باشیم! 

فقط نمی دونم به خودم چی هدیه بدم که خوشش بیاد  که سورپرایز بشه لپاش از شدت هیجان و خوشحالی شکوفه بزنه و محکم بغلم کنه

پیام تبریک گوگل رو  روی صفحه موبایلم بالا و پایین میکنم غم و غصه هام رو توی  یه جعبه میریزم و درش رو چفت می کنم. یه آهنگ تولدت مبارک برای خودم میذارم

حق با گوگلِ امروز روز منه، باید ازش لذت ببرم...

 

 

 

۱۸ فروردين ۰۰ ۱۶ نظر
سفید

شیرین بیان

توی ماشین نشسته بودم و با تمرکز هر چه تمام تر دیگ تفکراتم را هَم می زدم

ناخودآگاه پرسیدم :

+ راستی، چرا شیرین بیان تلخه؟

_چون دوست داره

+جدی گفتم؛ برام عجیبه واقعا چرا اسم یه چیز تلخ باید شیرین بیان باشه؟

_خب از شیرینیِ زیاد تلخه دیگه...


 

این می توانست بهترین جواب ممکن برای سوالِ به ظاهر مسخره ام باشد.

کمی با خودم فکر کردم؛

خیلی هایمان از شیرینی زیاد تلخ شده ایم! (:

در خانه مان را با مهر و محبت گشوده ایم و هر آنچه را که داشته ایم بر سر سفره هایمان گذاشته ایم و در آخر هم انسان ها را با کوله باری از عشق ره سپار کرده ایم.

اما همه تا به مقصد رسیدند از شکل قلبمان ایراد گرفتند !

برخی هایشان هم زیلویی در خانه‌شان پهن کردند و با دیگران از کوچکی سفره هایمان گفتند(:

: تازه غذایشان هم بی نمک بود، از قیافه شان هم خوشمان نیامد، کیفمان را هم به هنگام رفتن با آت و اشغال هایشان پر کردند؛ بر شانه مان سنگینی می کرد و و و...

 

 

 

 

فقط می خواهم بگویم بیایید زین پس از شیرینی زیاد، تلخ نباشیم...

۰۷ فروردين ۰۰ ۴۳ نظر
سفید