به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

نُه لَبْخَنْدِ نَوَدُ نُهی(:

1. وقتی با یکی از همکلاسی های جدیدم عکس مشاورمونو توی گوگل پیدا کردیم  و فهمیدیم چرا هیچ وقت رخ مَه گونش رو برامون نمایان نمی کرد😂😂😂😂😂

2.وقتی صبح ساعت 5 بیدار می شدم  درس بخونم و نیم ساعت قبلش با آهنگ سربازی خوبه والا  بالا پایین می پریدم و مامانم فکر می کرد سرم به جایی خورده😂

3.وقتی با دوستم موتور سواری کردیم  و آخرش هم که می خواستیم بریم دنبال یکی از دوستای دیگمون  چون کوچشون خراب بود صاف خوردیم تو سنگا و افتادیم😂

موتوره هم بعد اون دیگه روشن نشد مجبور شدیم تا خود خونه هلش بدیم😂 تازه وقتی رسیدیم خونه استارت خورد 😐💔

4.وقتی بعد از مدت هاااا رفتم کتاب فروشی و چند تا کتاب خریدم و قبل از رفتن فروشنده برام یکی از شعر های حافظ که خیلی از‌‌ش خوشش اومده بود رو خوند((:

5. وقتی بعد از تلاش های شبانه روزیم بالاخره توی فیزیک به درجه ی استادی رسیدم(((:

6.شبایی که کلاس ریاضی داشتیم و بعد از تموم شدنش می پریدیم تو کوچه و من آهنگ پلی می کردم و سعی می کردم به خز ترین صورت ممکن برقصم و فاطمه منو زیر چشمی نگاه می کرد می گفت لا الله الا الله منم بهش می گفتم حرص نخور ماسک زدم کی میفهمه من خر کجام😂😂😂

از اون طرفم نگران بودم نکنه آقای الف یهویی بیاد بیرون و منو در این وضعیت ببینه😂😂🤦‍♀️

7. وقتی به صورت تصادفی سعادت  رو توی پارک دیدم  و شاید جالب باشه براتون اگه بدونید تنها کاری که کردیم این بود که روبه روی هم نشستیم و به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم و تا سعی می کردیم نخندیم با یادآوری اینکه چند لحظه پیش فقط با نگاه کردن به هم داشتیم از خنده غش می کردیم دوباره خندمون می گرفت😂😂😂

8. راستش من همیشه دوست دارم وقتی که دارم پیاده روی می کنم به هرکسی که رسیدم لبخند بزنم و سلام کنم و روز بخیر بگم اما هیچ وقت از ترس ایجاد سوتفاهم انجامش ندادم (:

یا اگر هم دادم خیلی کم...

و یه روز که طبق معمول داشتم می رفتم باشگاه  بدنسازی توی راه یه دختر بچه بهم سلام کرد و لبخند زد  واییییی چقدر حس خوبی داشتم  اصلا دلم می خواست برم بغلش کنم و کلی ازش تشکر کنم و ازش بخوام همیشه این حرکتو بزنه(:

من یادمه کل اون روز با یادآوری این اتفاق لبخند می زدم(:

9.صبح هایی خواهر کوچولوم زودتر از همه بیدار می شد و چهار دست و پا از پله ها ی اتاقم میومد بالا و در رو برای خودش باز می کرد. میومد کنار تختم و صورتمو بوس می کردو می گفت آجی پاچو

آدم دلش براش غش می رفت(:

تازه بعد از 1 سال و 6 ماه بهم میگه سِپِتِه البته فقط وقتی عکسمو میبینه وگرنه بهش میگه من کیم؟ میگه آجی 😁❤️

 

پ. ن:چرا9 تا واقعا خیلی کمه من هنوز برا 20،30تا مورد دیگه جا دارم😂

خب اینم از این

چالش هم از اینجا شروع شده بود:دی

همتونم دعوتین😁

۲۲ اسفند ۹۹ ۳۰ نظر
سفید

المپیاد به شیوه ی من

زمین و آسمان کنون به مدح تو زبان کشند

و چشم و گوش هر نهان به زیورت روان کشند

میان شعله این چنین شکوفه پرورانده ای

و بر سر دو شانه ام فرشته ای نشانده ای

قلم تو تیز می کنی برای هر نوشته ام

و بال می دهی مرا چنان که یک فرشته ام

به وقت غصه آمدی دوای درد من شدی

چو شب رسید و تیره شد تو ماه زرد من شدی

قسم به عاشقانه ی رز میان سینه ام

واشک شوق روشن میان هر دو دیده ام

که جز تو را نخواهم از تو تا اجابتم دهی

و پاک دامنی کنم مگر نجابتم دهی

 

(سپیده. عادلی پور). (آرام)

 

+نوشته شده در اواسط آزمون المپیاد زیست شناسی/:

 

 

۱۸ اسفند ۹۹ ۱۸ نظر
سفید
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۰۷ ب.ظ سفید
صرفا چون دلم نیومد همش رو نذارم

صرفا چون دلم نیومد همش رو نذارم

در انتظار روی تو سفید گشته موی من

ز زخم هجرتت ببین چه پیر گشته روی من

به خاک غم فتاده ام بگیر لحظه ای مرا

کتاب و دفترم ببین که نیست صفحه ای مرا

مَه ای که شعله ور شود شبی ستاره می شود

بسوخت جان من کجا کسی دوباره می شود؟

از آن شبی که چشم تو ربود قلب و جان من

نخفت دیده ام دگر نداده دل امان من

جنون رسیده تا سرم بیا و درد من ببین

به زخم خود سری بزن عذار زرد من ببین

مگو که دل بریده ای مگو که خسته ای دگر

به جان رفته ام قسم مگو شکسته ای دگر

به شوق خسته ام نگر که بعد تو روانه شد

و حال خوب و تلخ من که قصه ی شبانه شد

جهان من بدون تو مثال تنگ خالی است

و تیرگی و تیرگی تمام رنگ قالی است 

 

 

(سپیده. عادلی پور).(آرام)

 

 

۱۴ اسفند ۹۹ ۱۶ نظر
سفید

یک سؤال دیگر؟

وحشتناک ترین دردی که تاحالا تجربش کردید چی بوده؟

و اگه قرار باشه در طول زندگیتون بارها و بارها تکرار بشه چیکارش می کنید؟ 

۰۳ اسفند ۹۹ ۴۹ نظر
سفید

کاکتوس🌵

در حیاط خانهٔ پدربزرگ، نزدیک حوض آبی اش

کنار دسته گل های رز و نیلوفری جا خوش کرده بودم. تن سبز رنگم پوشیده از لباس خارداریست که آن را از خداوند آسمان ها و زمین به ارمغان برده ام.

از آنجایی که می دانم تک تک تان در انتظار شنیدن اعتراض ها وغم و اندوه هایم هستید

و گوش هایتان از حجم دلخوری امثال من پر شده است؛ برایتان می گویم که بر خلاف دیگر کاکتوس های سر زمینم که در حسرت لحظه ای نوازش اند

من شیفته ی خار هایم هستم و در تمام عمرم هرگز به گل های همسایه ام حسد نورزیده ام.

می پرسید چرا؟

پس شنونده ی خوبی باشید تا برایتان تعریف کنم.

پوشیده شدن از خار های کوچک و بزرگ آنقدر ها هم که به نظر می رسد چیز بدی نیست.

مثالش هم در اطرافتان به وضوح قابل دیدن است.

از شما چه پنهان، پدر بزرگ به تعداد اندک مو های سرش نوه های قد و نیم قد دارد

و هر بار که پای یکی از این وروجک ها به حیاط خانه باز می شود؛ به جان گل ها می افتد و دمار از روزگارشان در می آورد.

اما چه کسی می تواند با وجود خار هایم که اینچنین مرا تنگ در آغوش گرفته اند به غنچه های نشکفته ام دست بزند؟

در تابستان وقتی تمام زمین از فرط گرما به خود می پیچد و همهٔ گل ها زرد و پژمرده می شوند؛ خار هایم در مقابل نور خورشید از من محافظت می کنند.

و آنها هستندکه شبنم هارا مهمان وجودم کرده اند.

لمس شدن توسط دیگران و زیبایی محض چه لطفی دارد اگر قرار باشد مدام نظاره گر جدا شدن تکه ای از وجودمان باشیم

شما بگویید

چه کسی گل ها را بخاطر خودشان دوست دارد و نه بخاطر غنچه هایشان؟!

بوته ی گل رز اگر از فردا گل ندهد دیگر چه کسی دَرِ باغچه اش را به روی آن خواهد گشود؟

و چه کسی مدام خاک گلدانش را عوض خواهد کرد؟

پاسخ کاملا واضح است.

من اما خار هایم را دارم که به من تنها بخاطر خودم عشق می ورزند.

 

زیبایی آن است که کسی باشد و مارا با وجود خار هایمان دوست بدارد

وگرنه، گل دوست در خیابان ها کم نیست... 

 

 

(سپیده. عادلی پور). (آرام) 

 

 

 

۲۹ بهمن ۹۹ ۱۷ نظر
سفید