به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

۳۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

خانه ای خواهم ساخت

خانه ای خواهم ساخت

ادامه مطلب
۲۸ خرداد ۹۹ ۱ نظر
سفید

وخدا

و خدا با من گفت:

 

 

                                     خنده ای در راه است(:

۲۰ خرداد ۹۹ ۱ نظر
سفید

تیرگی

و آسمان چه تیره است! 

 و شب چه شوم! 

دریچه ی تفکرم چه ابلهانه بسته است 

بدون تو تمامی پرندگان این قفس

چه بی نفس 

به خواب می روند و بس! 

مگر کجای این جهان فتاده ای؟! 

صدای تو 

نوای قلب تیره ام 

و دست تو نشانگر محبتی دراز و دور 

بدون تو تمام خانه ام تهی ست... 

کجای این جهان فتاده ای 

که چشم من

در انتظار دیدنت به خواب خوش نمی رود

و قلب من چرا نفس نمی کشد؟!

تویی تمام روشنی 

و آسمان بدون تو چه تیره است... 

ستارگان به خواب رفته اند و ماه

به کوه تکیه داده است

گرفته است و خسته است

به آسمان من بیا! 

تویی تمام روشنی

و آسمان قلب من 

بدون تو

چه تیره است... 

 

۱۷ خرداد ۹۹ ۰ نظر
سفید

اقیانوس لطف

به تو می اندیشم!

برای لحظاتی هرچند کوتاه ،عطر وجودت تمام ریه هایم را در بر می گیرد

ومن عشق را نفس می کشم!

دست کرامتت را بر شانه هایم بگذار

ومرا به ژرف ترین نقطه اقیانوس الطافت ببر

غرق خواهم شد

می دانم 

می دانم 

و داستان لطف تو که چنان با عشق من آمیختست 

روزی سر فصل تمام کتاب ها خواهد شد... 

۱۲ خرداد ۹۹ ۱ نظر
سفید

سخنی با مهتاب🌙

دوش در کلبهٔ تاریکم

با ماه سخن گفتم

چون غم به برم آمد

آرام سخن گفتم

گفتم من از آن ایام

کان سرو حبیبم بود

می گشتم اگر بیمار

بی پرده طبیبم بود

می خواند برای من 

از عشق و غم جانان 

می گفت نخواهد زد

بی بنده لبی بر نان

اکنون از آن ایام

چندیست که بگذشتست

یاد آور آغوشش 

به خاطره پیوستست

تنها نبرم از یاد

آن روز بهاری را

ما هر دو نشان کردیم

گنجشک و چناری را

من پیر درخت و او

آرامش جانم بود

آوازی اگر می خواند

رنگی ز جهانم بود

می خواند برای من 

از عشق و غم جانان 

می گفت نخواهد زد 

بی بنده لبی بر نان

افسوس که او پر زد 

از شاخه ی رنگینم

باید که بریزم اشک 

با بغض چه سنگینم! 

بی لیلی شیرین کام

هرگز نبود مجنون

چون معجزه بنماید 

باید که خوری معجون

معجون غم عشقش 

یکدفعه چنانم کرد

عناب ببودم او

یک جرعه شرابم کرد

من خام تر از شیرین

من مست تر از فرهاد

ما هر دو بیوفتادیم

در قصه ای بی بنیاد

مهتاب برفت و باز 

خورشید فروزان شد

غم در دلم افزون گشت

اندوه فراوان شد... 

 

۳۰ ارديبهشت ۹۹ ۱ نظر
سفید