به نام آرام

صندوقچهٔ نوشته های او

من؟!! (چالش)

معمولا 90 درصد چالش هایی که اقدام به انجام و شرکت درشان می کنم ناکام می مانند!

چرایش را نمی دانم، نه اینکه دلم نخواهد ها، نه 

کلمات همراهی نمی کنند، حتی برای بعضی هایشان چندین ساعت وقت می گذارم و تهش هم به این نتیجه می رسم که نه خوب نمی شود، همان بهتر که اراجیفم را برای خودم نگه دارم 🤷‍♀️ که این شامل چالش های نصف و نیمه ای که قرار است تا آخر عمر در لیست پیش نویس هایم بمانند هم می شود.

خب

امروز به دعوت Sepidجان  توی این چالش شرکت می کنم

و همین اول کار چهار نفر رو دعوت می کنم که بعد یادم نره ( ازم بعید نیست، دیروز کلید ماشین رو گم کردم هنوز هم پیدا نشده😐)

فائزه خانم(:

جناب همه چیز ( هیچ)

عینک خان

وآقا سجاد

+به من بود که همتون دعوت بودید/:

 

اگه بخوام خودم رو در چهار جمله خلاصه کنم؟

1. همیشه یه چیزی برای خندیدن پیدا می کنم، این خندیدنه هم انگار مثل نوشتن از همون بدو تولد در وجودم نهادینه شده(:

2. خیلی خیلی زود ناراحت میشم( از وقتی که خشکی چشم گرفتم کمتر  گریه می کنم، قدر اشکامو میدونم) ، همونقدر هم زود می بخشم

3. حرف حرف عقلمه تره هم برای قلبم خورد نمی کنم😐

( استثنا وجود داره)

4.عاشق کتاب خوندنم و قهوه هم هراز گاهی باهاش همراه میشه ((:

(وقتایی که ناراحت هم هستم قهوه می خورم یا شکلات تلخ و با خودم میگم ببین سفید، تلخ تر از این هم وجود داره🙃

اما اگه دیگه خیلی شدت اون ناراحتی زیاد باشه شکلات شیرین می خورم و این بار با خودم میگم، با اینکه همه وجودت تلخه اما یه شکلات کوچولو میتونه دهنت رو شیرین کنه🙃)

.

.

.

اینم از این

به نظرم تا این یکی روهم حذف نکردم دکمه انتشار رو بزنم😅

 

۲۳ مهر ۹۹ ۲۰ نظر
سفید

گاهی وقت ها خیلی زود،دیر میشه...

 

 

 

چو عمری در پی وصلت دویدم

در آخر وقت حتفت* سر رسیدم

به کامت برگرفتم لیک آن دم

که جز خاک تنت چیزی ندیدم...

 

(سپیده. عادلی پور). (آرام)

 

*حتف:مرگ
 

 

۱۹ مهر ۹۹ ۱۰ نظر
سفید

تسلیت! مگر غیر از این چیز دیگری هم می توان گفت؟

صدایش خاموش شد!

همگی درگیر زندگی آشفته خودمان بودیم!

صدایش خاموش شد!

نفس؟

رفت!

نه ، این تنها نفس نبود که محو شد ومرد!

من در  پایه های خورد شده ی موسیقی مان مرگ را دیدم!

او نه تنها نمرد بلکه زنده شد!

اگر بهانه اشک هایتان نبودش است که بلند شوید و لباس های رنگی برتن کنید که عیدتان رسیده است!

غم چرا؟ اشک چرا؟

او مرده است که زنده شود!

جایش هم خوب است، باور کنید، خاک آنقدر ها هم بی رحم نیست

لاعقل با استوره هایمان کاری ندارد!

اما اگر برای موسیقی تان که یتیم شد می گریید که زار بزنید!

بی وقفه اشک بریزید

سیاه بپوشید که خدا می داند بی هویتی  عاقبتی جز تاریکی ندارد...

۱۷ مهر ۹۹ ۸ نظر
سفید

خواب

شب تاریکی بود

خفته از خواب پرید

و به هر سو نگریست هیچ هُشیار ندید! 

همه در خواب عمیق! 

همه در خواب عظیم! 

اندر این خواب ولی 

همه گان زنده بُدند! 

مرغ آزاد و به خواب

خسته و پربسته بُدند!

یک نفر دانه تمنا می کرد

دیگری نور

یکی آزادی!

و کجا بود آن کس، که ز خوابش برخواست؟!

همگی در پی آنی بودیم

که به اندازه ی یک بیداری

منفصل بود ز ما!...

 

(سین. عین). (آرام)

 

 

۰۸ مهر ۹۹ ۲۱ نظر
سفید

خار

رفتی و دور شدی، تار شدی!

قلب من سوخت و تو

شاد شدی شاد شدی(:

با که گویم من از این زخم عظیم دل خود؟

که چگونه تو در آن خار شدی خار شدی!...

 

(سین. عین).(آرام)

۰۵ مهر ۹۹ ۱۳ نظر
سفید